زمان جنگ یک رسمی در وزارتخانه‌ها شکل گرفته بود که به مردم سر می‌زدند. مهم بود که احساس کنند سران وزارتخانه به این‌ها سر می‌زنند و مشکلات این‌ها را متوجه می‌شوند و رفع می‌کنند. این نوعی لجستیک جنگ بود. ما، طبق همین نگاه و همین عادت، تقریباً به مناطق محروم و به‌ویژه مناطق جنگی سر می‌زدیم. شخص خود وزیر جلوی همه بود و باقی هم پشت سرش این اتفاق را مدیریت می‌کردند. اگر این اتفاق نمی‌افتاد سنگ روی سنگ بند نمی‌شد. در وزارت بهداشت آن‌قدر این داستان عمیق و سریع و صحیح و مکرر بود که استان‌ها منتظر بودند امروز چه کسی می‌آید. برایشان مهم بود که کِی نوبتشان می‌شود. چون می‌دانستند کسانی که می‌آیند، خبره‌اند و کارشان را بلد‌ هستند؛ توبیخ می‌کنند، تشویق می‌کنند و… . خیلی این داستان در وزارت بهداشت جدی بود..
روزی که خرمشهر سقوط کرد، من و آقای دکتر منافی در خرمشهر بودیم. بیمارستان خرمشهر آن موقع‌ها خیلی مجهز بود. ما با خودمان گفتیم: «خدایا، ما برای یک ساکشن تا پترزبورگ می‌رویم، آن‌وقت پرسنلِ بیمارستان این‌همه وسایل به‌درد‌بخور و به‌روز را در بیمارستان رها کردند و رفتند». من به دکتر منافی گفتم با آن دو تا بلیزر که توی حیاط است، هرچقدر از این وسایل را می‌توانیم، بار بزنیم و ببریم. بلیزر‌ها هم سوئیچ نداشت. شیشه‌شان را شکاندیم و توانستیم ماشین ها را سیم‌به‌سیم کنیم. از چپ و راست هم خمپاره می‌آمد و در حیاط بیمارستان می‌خورد. خلاصه آن دو تا بلیزر را پر کردیم. یکی‌اش را من نشستم و یکی‌اش را ایشان. از پل خرمشهر رد شدیم. هیچ‌کس دیگری در خرمشهر نبود. فقط ما بودیم که ماشین‌مان تا خرخره پر بود و دو تا سرباز که داشتند سینه‌خیز عقب می‌آمدند.