نعمت جان کتابی است که توسط مجموعه فرهنگی هنری شهید جواد زیوداری اندیمشک تولید شده و در انتشارات راه یار به چاپ رسیده. این دومین کتابی است که بعد از کتاب نان سالهای جنگ میخوانم که در مورد پشتیبانی زنان در جنگ تحمیلی است. و همچنین دومین کتابی است که بعد از دختر تبریز میخوانم که به نقش آفرینی زنان انقلاب اشاره دارد و نسبتا کتاب رو به جلویی است؛ هم از نظر محتوایی و هم از نظر تدوین و کشش داستان. در این کتاب پر از کوشش و تلاش و اخلاص، از زنانی که در دل جنگ به فعالیت میپرداختند میبینیم همراه با چاشنی شیطنتهای دخترانه.
راوی داستان خانم صغری بستاک است که نماد مقاومت جانانه زنان در جنگ میباشد که در خیلی از نهادهای انقلابی فعالیت داشته و این به نوبۀ خود جالب و جذاب است. از بنیاد مستضعفان و کمیتۀ امداد و بسیج و سپاه و نهضت سواد آموزی و حوزۀ علمیه تا کمک به پرستاران در بیمارستان و شستشوی البسه در پشت جبهه.
این کتاب در ۸ بخش تهیه شده و چنان گیرایی دارد که نتواسنتم قسمتی از کتاب را به تاریخ دیگری بسپرم. بیوقفه به مطالعۀ آن پرداختم و با آن همراه شدم.
داستان در نقطهای شروع میشود که کشش خوبی دارد و در همان بخش اول کتاب توانستم ارتباط خوبی با راوی و خاطراتش بگیرم و من را یاد دوران کودکی خودم انداخت. کودکی پر از همبستگی و محبت.
اما یک ایرادی که در همین اوایل کتاب با او مواجه شدم و کمی خواننده را دچار پریشانی و سردرگمی میکرد، رفت و برگشتهایی بود که هدفش جذاب کردن روایت است. البته جذاب شده است ولی گاه پیش میآمد که بعد از مطالعه چند سطر از داستان تازه متوجه میشدم که خط زمانی داستان تغییر کرده و در ابتدا کمی اذیت کننده بود. مثلاْ در صفحۀ ۱۶ کتاب زمانی که نویسنده از دوران کودکی به دوران حال بازمیگردد متوجه تغییر آن نشده بودم. از میانههای فصل دوم دیگر این رفت و برگشتها دیده نمیشود و داستان خط زمانی طبیعی خود را طی میکند و این دوگانگی در تدوین کمی برایم جالب بود.
در دل داستان از تلاشهای جهاد گونه خانم بستاک در بنیاد مستضعفان بیشتر میبینیم و تعجب میکنیم از این همه انرژی و شور. مثلاً در بخش دوم کتاب در قسمتی اینگونه اشاره شده است: «بعد از اسکان کامل خانوادههای سیلزده و تامین نیازهای اولیهشان، شروع کردیم به تحقیق دربارۀ وضعشان. هرکدام برای تحقیق رفتیم جایی. من رفتم مدرسۀ شهید حسن هرمزی. بعضی خانمها توی حیاط مدرسه مشغول شستن پتوها و فرشهایشان بودند که از زیر گلولای کشیده بودند بیرون. ناراحتی از چهرههایشان میبارید. اکثراً خانوادههایی بودند که از نظر مالی مشکل داشتند. چادرم را دور کمرم گره زدم و رفتم کمی پتو شستم. با بعضی خانمها که صحبت میکردم، گریهشان میگرفت. سعی میکردم دلداریشان بدهم تا آرام شوند».
تدوین و بازنویسی متن خوب است بهطوری که اصلاً در سیر داستان گیر و وقفهای نیست و کلمات بهخوبی پشت سر هم چیده شدهاند و البته نمیدانم خانم پاکدل چقدر به تاریخ شفاهی وفادار ماندهاند و خوب میشد که در مقدمه به این موضوع هم اشارهای میشد.
یک نکتۀ دیگر که نمیتوان از آن چشم پوشی کرد بحث پاورقیها میباشد و در تصویرسازی کمک کننده است اما منبع آنها در بعضی جاها مشخص نیست و این کمی از سندیت اثر کم میکند.
داستان کاملاً جذاب پیش میرود و از فعالیتهای انقلابی شهر اندیمشک میگوید تا اینکه جنگ شروع میشود و از همهجا بیشتر شهرهای استان خوزستان را تحت تاثیر قرار میدهد. از بخش سوم کاملاً وارد فضای جنگ میشویم. اما چیزی که متاثر و متاسفم کرد بخش سوم کتاب بود و جریان خواستگاری از صغری بستاک که بنا به دلایلی بههم نرسیدند و مهدی صناعی به شهادت میرسد و اشک در گوشۀ چشمم جمع شد که متوجه شدم آن شهید بزرگوار وصیتنامه خویش را برای خواستگار خود نوشته: «احساس کردم دنیا دور سرم میچرخد. گریهام شدیدتر شد. رفتم توی اتاق خودم، در را بستم و همانطور که گریه میکردم خطبهخط وصیتنامهاش را خواندم. یکجا برایم نوشته بود: تو، ای نامزد عزیزم! اگرچه میدانم تو هم آرزوها داشتی و تمام آرزوهایت پایمال شده است و دوست داشتی در آیندۀ نزدیک باهم زندگی کنیم، ولی بدان این کار مهمتر است. امیدوارم از اینکه نتوانستم تو را خوشبخت کنم مرا ببخشی. دیدارمان با یکدیگر روز قیامت. امیدوارم در زندگی آتیۀ خود موفق و پیروز و سربلند باشی که این تنها آرزویم میباشد»
در فصل پنج باب جدیدی از خدمت زنان در پشتیبانی از جنگ را میبینیم. شستن پتو و البسه رزمندگان که گاهی با صحنههای غافلگیرکنندهای روبهرو میشدند. مسائلی که خواندن و شنیدنش هم برای ما شوکهکننده است چه برسد به دیدن: «شروع کردند به شستن. بیشتر ملافهها و لباسها خونی بودند. خونهایی که خشک شده بود بهراحتی پاک نمیشد. برای همین اول با وایتکس لکهگیری میکردیم و بعد با پودر رختشویی آنها را میسابیدیم. گاهی بین ملافهها و لباسهای خونی، تکههایی از پیکر شهدا یا مجروحها را پیدا میکردیم. اولین بار که تکهای گوشت دیدم، حسابی غافلگیر شدم. دلم ریخت. به زحمت جلوی گریهام را گرفتم… بعد از مدتی دیدن تکههای پاره پاره بدن شهدا و مجروحها برایم عادی شد. یکبار لابهلای ملافه یک انگشت پیدا کردم. غسلش دادم، تکهای پارچه پیچاندم دورش و گوشهای از محوطه دفنش کردم. یواش یواش اطراف رختشوی خانه پرشد از تکههایی از بدن شهدا که آنجا دفن میکردیم».
خانم بستاک فعالیتهای جهادی زیادی در مسیر زندگی انجام داد اما چیزی که او را از هممسیرهای خود کیلومترها جلوتر برد تصمیم سختش برای ازدواج بود. ازدواج با یک جانباز قطع نخاع. با تمام مخالفتها این کار را انجام داد و اینگونه ثابت کرد که تا سالها بعد از جنگ میشود به رزمندگان خدمت کرد: «مراقبت از آقامحسن، هم سختیهای خودش را داشت و هم لذتهای خودش را. باید مواظب میبودم زخم بستر نگیرد. نمیگذاشتم زیاد توی رختخواب بماند. بلندش میکردم، بدنش را ماساژ میدادم، گاهی کمرش را روغنمالی میکردم. برای کارهای مختلف میفرستادمش بیرون تا احساس نکند کاری از دستش برنمیآید و همهاش زحمت دارد. گاهی با هم میرفتیم خرید. از اینکه ویلچرش را هل میدادم احساس غرور و نشاط خاصی داشتم. هیچوقت توی زندگیام احساس کمبود یا متفاوت بودن با دیگران نداشتم.»
در هر صفحه از داستان منتظر بودم تا کشف کنم چرا نام کتاب «نعمت جان» شده. در هیچ جای کتاب اسمی از نعمت ندیده بودم تا اینکه با هوشمندی، خانم نیکدل، در انتهای کتاب از این راز پرده برداشت. در سفری که همسر جانباز او برای درمان به آلمان رفته بود و برایش نامه نوشته بود: «آخر نامه نوشته بود: به امید دیدار نعمت جان. اولین بار بود اینطور خطابم میکرد. خیلی به دلم نشست. از آلمان که برگشت، بهم گفت: توی آلمان فهمیدم که وجود تو برام نعمت بزرگیه. خیلی جای خالیت رو کنارم حس میکردم».
در آخر خسته نباشید میگویم به برادر ارجمندم، آقای مهدیزاده و همۀ نیروهایی که در موسسۀ فرهنگی شهید زیوداری مخلصانه و بیریا در تلاشند تا سرنوشت چنین اشخاص بزرگ و ارزشمند را به قلم بکشند.
سیدحسین حسینی
ثبت ديدگاه