زندگی شهید مدافع‌حرم محمدحسین محمدخانی به روایت مرجان دورعلی (همسر شهید) و به قلم محمدعلی جعفری (دوست شهید) و به سبک کتاب‌ های اینک شوکران و نیمۀ پنهان ماه نوشته شده است. نویسنده در مقدمه کتاب یادآوری می کند که خود شهید به همسرش وصیت کرده بعد از شهادتش خاطرات او در قالب نیمۀ پنهان ماه چاپ شود و این کتاب مشمول خاطرات شهید از زبان همسرش به همان سبک و سیاق است، که دارای متنی روان و نوشتاری ساده است که لطافت و عشقی که ضمیمۀ داستان هست، باعث جذاب ‌شدن کتاب برای خواننده می‌ شود. کتب مذکور به سری هشتم چاپ توسط انتشارات روایت فتح نیز رسیده که در مجموع بیش از هفتاد هزار نسخه می‌باشد.
این کتاب بخشی به‌عنوان فهرست ندارد و به نظر من نقطه قوتی برای کتاب محسوب می شود. زیرا خاطرات به‌صورت بخش بخش در هفت بخش مجزا پشت ‌سرهم قرار گرفته است و گویی خواننده دفتر خاطراتی را می‌خواند تا کتابی. این کتاب دارای ۱۸۴ صفحه می ‌باشد که ۱۳۷ صفحه آن متعلق به خاطرات همسر شهید است.

در بخشِ یک داستان، آشنایی شهید با همسرش بیان می‌شود. هردو دانشجوی یک دانشگاه هستند و در تشکل بسیج فعالیت می‌کنند. شهید محمدخانی مسئول بسیج دانشگاه است و با تیپ و قیافه‌های متفاوت و به نقل از همسرش دهۀ شصتی و دور از عقلانیت در جامعۀ دانشگاهی ظاهر می‌ شد و بنا بر اختلاف نظرهای پیش آمده در فضای تشکیلاتی، همسرش یادآور می‌شود که از او دلخوشی نداشته و با او بحث‌ها و مشکلات متعددی داشته است. تا این که شهید به واسطه یکی از خانم ‌های بسیج از خانم دورعلی (یعنی همسرش) خواستگاری می‌ کند ولی جواب منفی می گیرد. «هر روز به‌هرنحوی پیغام می ‌فرستاد و می‌خواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا می‌دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی‌مقدمه پرسید: چرا هرکی رو می‌فرستم جلو، جوابتون منفیه؟ بدون مکث گفتم: ما به درد هم نمی‌خوریم! با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: ولی من فکر می‌کنم خیلی به هم می‌خوریم! جوابم را کوبیدم توی صورتش: آدم باید کسی که می‌خواد همراهش بشه، به دلش بشینه! … یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟ جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود، صدا بلند کرد: ببین! حالا این قدر دست ‌دست میکنی، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخوری!».
مدتی شهید به دانشگاه نمی‌آمد و عدم حضور او بسیار پررنگ شده بود. خانم دورعلی در آن زمان احساس دلتنگی برای شهید می‌کند و این نشان از نرم شدن دل او با شهید بود. شهید محمدخانی بعد از چهل ‌روز از سفر مشهد باز می‌‌گردد و بنابر خواسته‌هایی که از حضرت امام رضا(ع) در چله‌ای که در حرم گرفته بود یک بارِ دیگر به خواستگاری همسرش می‌رود و این بار او را می‌پذیرد. «نشست رو به رویم. خندید و گفت: دیدی آخر به دلت نشستم! زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می‌گذاشتم و تحویلش می‌دادم، حالا انگار لال شده بودم».
جلسات خواستگاری ادامه داشت و خانم دورعلی مطمئن‌تر از قبل دلش به این ازدواج راضی شده بود؛ در کمال ناباوریِ خانواده‌اش، جوابش به شهید محمدخانی مثبت بود.
در بین این جلساتِ آشنایی، شهید چندین نامه به همسرش می‌دهد. در زیر، یک بخشی از این نامه‌ها را مطالعه می‌کنید:
«تحمل نامعلوم. از خدا می‌خواهمت. از خدا قدرت خواستنت را می‌‌خواهم نه برای رسیدن به تو، برای رسیدن به خودش، که خواستم که تو جز این نخواهی».
در بخشِ دو ماجرای مراسم عقد را بازگو می‌کند که در وهلۀ اول می‌خواستند در مزار شهدای دانشکده خطبه عقدشان را بخوانند ولی با پیشنهاد عاقد به امامزاده می‌رود. «همیشه در فضای مراسم عقد، کف زدن و کل کشیدن و این‌ها دیده بودم. رفقای محمدحسین زیارت عاشورا خواندند، و مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا دروتخته را جور می‌کند. آن‌ها هم بعد از روضه مسخره‌بازی‌شان سرجایش بود. شروع کردند به خواندن شعر «رفتند یاران، چابکسواران…»
در ادامه به خاطرۀ تولد شهید و کادویِ همسرش اشاره می‌شود و به‌طور خلاصه در این بخش به اتفاقات بعد از عقد از قبیل خرید حلقه و مراسمات و‌… اشاره می‌شود.
در بخش سه خاطرات اولین سفرشان یک ماه بعد از عقد به حج را تعریف می‌کند. «در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی‌هاشم را پیدا کنیم. بلد نبود، به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم و از او سؤال کردم. ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد. از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست. هروقت می‌رفتیم، عرب‌ها آنجا خوابیده یا نشسته بودند. زیاد روضه می‌خواند، گاهی وسط روضه، شرطه‌های سعودی می‌آمدند و اعتراض می‌‌کردند … هروقت مأموران سعودی مزاحم می‌شدند، وسط روضه می‌‌گفت: بر پدر همه‌تون لعنت!»
در ادامه بخش، اخلاقیات شهید در مورد تعصب و مقید بودن او به مراسمات هیئت می‌‌گوید، «می‌‌دانستم دست خودش نیست، بیشتر وقت‌‌ها با سروصورت زخم ‌و زیلی می‌آمد بیرون. هروقت روضه‌ها اوج می‌گرفت و سنگین می‌‌شد، دلم هُری می‌ریخت. دلشوره می‌افتاد به جانم که الآن آن طرف خودش را می‌زند. معمولاً شالش را می‌انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه ‌زنی‌هایش را نبیند.»
در این بخش بیشتر به خاطرات شهید در دوران تأهل می‌پردازد از قبیل رفتن به پیاده ‌روی و مزار شهدا، بهشت زهرا(س) و خاطراتی از این قبیل. همسر شهید یادآور می‌شود که شهید اسم جهادی خود را عمار عبدی انتخاب کرده بود که برگرفته است کلیدواژه أین‌عمار حضرت آقا و عبدی، اسم شهید عبدی که خیلی او را دوست می‌داشت بود.
بیشتر در این بخش از کتاب سعی دارد خلقیات شهید را بازگو کند و خاطراتی از زمان‌های مختلف و برخورد شهید در موقعیت‌های متفاوت را می‌‌گوید.
در بخش چهارم خاطراتی از سفرهای مشهد‌شان بازگو می‌‌کند که در جایگاه خود بسیار شیرین و جالب است. خاطره‌‌ای از رفتن به اتاقی به اسم اتاق اشک در صحن گوهرشاد برای گوش‌ دادن به روضه و استفاده از آن حال و هوا و خاطره‌‌ای از اولین زیارت مشترکشان: «اذن دخول خواندیم. ورودی صحن کفشش را کند و سجدۀ شکر به جا آورد … جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند: دیدم همه‌جا بر درودیوار حریمت/جایی ننوشته است گنهکار نیاید»
در ابتدای بخش پنج خبر بارداریِ خود را به همسرش می‌دهد و شور و شوق شهید را از این بابت بازگو می‌کند. در ادامه، خاطرۀ سفر به لبنان و بعد به سوریه را مورد اشاره قرار می‌دهد و اتفاقات رخ داده در این سفر را بازگو می‌کند در آخرین بخش، خاطرات بارداری خود را می‌گوید، بارداری سخت که در ماه هفتم بارداری می‌‌فهمد که فرزندش مشکل دارد ولی او را نگه می‌دارد و به دنیا می‌آورد دو روز بعد از به دنیا آوردن، بچه از دست می‌رود. در این حین خاطرات تلخ مرگ فرزندش را تعریف می‌‌کند و حال پریشان خود و شهید را. «در غسال‌خانه دیدمش. بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود. حاج آقا مهدوی‌ نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان، درست و حسابی اجازه می‌دهد بچه را ببینم، آن هم تنها. بعد از غسل و کفن چند لحظه‌ای باهم کنارش تنها نشستیم. خیلی بچه را بوسیدیم و با روضۀ حضرت علی‌اصغر(ع) با او وداع کردیم».
در بخش ششم، داستان اعزام شهید برای اولین‌بار را به سوریه را بازگو می‌کند. سختی‌ها و مشقت‌‌های دوری از او و همینطور شوق و اشتیاق شهید برای دفاع از حرم. در ادامه به اصرار‌های شهید برای بچه‌دار شدن اشاره می‌‌کند که او ناراضی بود و شرط بارداری دومش را رفتن به حرم امام حسین(ع) و کربلا گذاشته بود. در عین ناباوری شهید توانست با محدودیت‌های کاری‌اش با همسرش به کربلا برود.‌
خبر بارداری خود را در مأموریت به همسرش می‌دهد و از شوق و ذوق شهید برای بچه‌‌دار شدنشان می‌‌گوید. دوری از شهید در بارداری خاطرۀ تلخی برای او دارد ولی بالأخره پسر دومشان امیرحسین به دنیا می‌آید. با این حال شهید دوباره بعد از ۴۸ روز از تولد پسرش مجبور می‌شود به عملیات برود.
راوی در آخرِ بخش، خاطرات جسته ‌گریخته تعریف می‌‌کند که در آن‌ها شهید سعی داشته خانواده‌اش را برای شهادتش آماده کند. «بعد از تشییع دوستانش می‌آمد می‌گفت: «فلانی شهید شده و بچه سه ماهه‌‌اش رو گذاشتن روی تابوت!. بعد می‌گفت: اگه من شهید شدم … بذار روی سینه‌ام».
در بخش آخر کتاب خبر شهادت همسرش را به او می‌دهند و خانم دورعلی خاطراتی از دیدار با همسرش برای آخرین‌ بار و خاکسپاری او را بیان می‌کند.
در پایانِ کتاب، گزیده‌ای از اشعار شهید آورده شده است که چند بیتی از آن به صورت زیر است:
«شبی با یاد لیلی مست کردم دل مجنونی‌‌ام یکدست کردم
خرابات دلم با یاد ساقی به روی هرکسی بن بست کردم
دلم را دست او دادم به دستش تمام رشته‌ها بگسست کردم
تمام عشق را پایش فشاندم به حق، ترک تمام هست کردم»
همچنین نامه‌های شهید و عکس‌هایی از او در پایان کتاب ضمیمه شده است.

 

سیدحسین حسینی