مدتی بود که میخواستم کتاب عصرهای کریسکان را بخوانم. توفیقی حاصل شد و با اطلاعاتی که از گذشته دربارۀ کتاب و ارتباط راوی و محقق (که در کتاب به آن نیز اشاره شده) شنیده بودم، ناخوانده برایم جذاب بود.

وقتی کتاب را شروع کردم، مانند کتاب شُنام (اثر دیگری از محقق این اثر) جذابیتش مبهوتم کرد و بی وقفه آن را خواندم. نکتۀ جالب و حائز اهمیت این اثر آن است که کتاب دارای دو راوی می‌باشد. راوی اصلی آقای سعیدزاده می‌باشد ولی شخص دیگری هم از زاویۀ دیگری صحه بر خاطرات راوی می‌گذارد. این شخص سعدا همسر راوی است. این کار به جذابیت این اثر افزوده بود به‌طوری که در ۲۸ فصلی که کتاب دارد، به‌طور یکی‌درمیان خاطرات بین آزاده عزیز، امیر سعیدزاده و همسر مجاهدش، سعدا، در حال رفت و برگشت است. علاوه‌بر جذابیت این رفت و برگشت‌ها و تغییر زاویۀ دید به سَنَدیت و صحت خاطرات هم کمک به‌سزایی می‌کند.

در اوایل کتب چیزی که تصور می‌کردم این بود که خاطرات سعدا نسبت به امیر دارای اهمیت کمتری است. اما در ادامه این موضوع روشن شد که نه‌تنها اهمیت کمتری ندارد که در بیشتر مواقع اهمیت بیشتری هم دارد.

راوی که از نیروهای اطلاعاتی سپاه در سردشت به‌شمار می‌رفت در مقاطع مختلف اسیر تروریست‌های ضد انقلاب کوموله و دموکرات شده بود و سختی‌های روانی و جسمی زیادی را متحمل شد و همسرش هم که ظاهراً آزاد بود اما بیش از او سختی تحمل کرد. او یک مادر بود، یک عروس بود و یک همسر که در هر سه نقش هم برای فرزندان و همسرش و هم برای انقلاب اسلامی جانانه ایفای نقش می‌کند و این سختی‌ها را به جان می‌خرد، در برابر کنایه‌ها و ناسزاهای همشریان خود مقاومت می‌کند و به یک زن نمونه در مقاومت تبدیل می‌شود. رسم و رسومات و باورهای نادرست، او را خیلی تحت تاثیر قرار می‌داد و او برای جلوگیری از گزند زبان نابخردان مجبور به رعایت یک‌سری مسائل می‌شود. برای نمونه: «رنگ رخسار گویای حال زارم بود. موهای سفید سرم، صورت پوشیده از مو، قد خمیده و لباس‌های مشکی و وصله خوردۀ تنم که در اثر تابش آفتاب قهوه‌ای رنگ شده بود، به‌خوبی حال و روزم را نشان می‌داد. در طول دوران اسارتِ شوهرم هرگز آرایش نکردم. در هیچ جشن و مجلس شادی شرکت نکردم. حتی به عروسی برادرم هم نرفتم. دو دست لباس مشکی داشتم که چپ و راست می‌پوشیدم و عوض می‌کردم.»

یک دلیل دیگری که به شخصه کتاب را برایم جذاب می‌کرد این بود که دوران خوش دانشجویی به‌مدت سه سال در شهرستان سردشت حضور جهادی داشتم و کمابیش مکان‌هایی که راوی می‌گفت، مانند مقر سپاه سردشت، زندان دوله تو، بازارچه مرزی و حتی شهرها و روستاهایی مانند پیرانشهر و ربط و نلاس و میرآباد و… را از نزدیک دیده بودم و در آن زیست داشته‌ام و می‌توانستم تصویرسازی در ذهنم داشته باشم.

نگاهم به مردم و این مکان‌ها بعد از خواندن این اثر دستخوش تغییراتی شد که ترغیبم می‌کند که مجدد به این نقطه از کشورم سفر کنم و با دید دیگری نظاره‌گر مردم و شهر باشم. زیرا هرگز فکر نمی‌کردم این منطقه و مردمش چنین سختی‌هایی را تحمل کرده باشند و چنین رشادت‌هایی در دل خود جا داده باشند. شهری که زخم‌های زیادی تحمل کرده است و البته هنوز هم گه‌گاهی این زخم‌ها سر باز می‌کند و حملات تروریستی گروه‌های مخالف مردم و نظام این مردم را می‌رنجاند.

تا قبل از خواندن این کتاب صرفاً مانند اکثر مردم فقط از بمباران شیمیایی سردشت مطلع بودم و این یکی از ویژگی‌های خوب تاریخ شفاهی است که ابعاد مختلف و رازهای مگو را فاش می‌کند.

دوست داشتم مانند مابقی مرورهایی که نوشته‌ام، پاره‌هایی از متن را برای آشنایی بیشتر با کتاب برایتان بگذارم ولی انتخاب دشوار بود و تصمیم گرفتم به صحبت‌های راوی در صفحۀ آخر کتاب بسنده کنم: «برای کارگری به ارومیه رفتم و شب‌ها در دانش‌سرای تربیت معلم ارومیه پیش شهید صالحی خوابیدم. در اثر این رفت و آمدها با شهید مهدی باکری و شهید حمید باکری و شهید صالحی، رفیق شدم. با فعالیت‌های شهید علی‌پور و پدرش حاج احمد فعالیت‌هایم شکل جدی‌تری به خود گرفت و همراه قادرزاده دوران مبارزات انقلاب را آغاز کرده و با غائله کردستان همراه شدیم. فعالیتم در جنگ تحمیلی گسترش یافت و چریک شدم. شهادت برادرم علی که جای من ترور شد، جگرم را سوزاند…»
در انتها لازم است اشاره کنم کتاب عصرهای کریسکان خاطرات امیر سعیدزاده است که توسط نویسندۀ توانمند آقای کیانوش گلزارراغب به رشتۀ تحریر در آمده و در ۲۷۲ صفحه توسط انتشارات سورۀ مهر درسال ۱۳۹۹ به چاپ رسیده و در آذر ماه همان سال به تقریظ مقام معظم رهبری نیز مزین شده است.

 

سیدحسین حسینی