پس از روایت خانم جوشی از تولد تا انقلاب و باشگاه اروند، به فصل‌سوم که آبادان در حصر نام دارد، می‌رسیم که راوی در این فصل ۶۸ صفحه‌ای به ۲۲ خاطره می‌پردازد.

همۀ آبادان می‌سوخت
راوی از شروع جنگ در ۳۱ شهریور و بمباران هوایی عراق می‌گوید.
او می‌گوید در عرض چند ساعت، آبادانِ آباد را به یک شهر جنگ‌زده که گویی چندین سال است در جنگ است تبدیل کردند: «خیلی سخت بود. حال عجیبی داشتیم. انگار به یک آدم دل سنگ تبدیل شده بودیم. اصلاً فکرمان کار نمی‌کرد که بدانیم داریم چکار می‌کنیم. وقتی جنازه‌ها را از زیر آوار می‌کشیدیم بیرون، اصلاً فکر نمی‌کردیم که این‌ها انسان‌اند؛ فقط انتقالشان می‌دادیم. فکر و مغزمان برای مدتی از کار افتاده بود. احساس نمی‌کردیم آن کسی که توی دستمان است، آدم است. دست‌ها و لباس‌هایمان همه خونی بود، ولی اصلاً به این فکر نمی‌کردیم که چرا این‌ها خونی شده است. تندتند هر کسی را که می‌توانستیم، می‌کشیدیم بیرون؛ زن، مرد. همۀ فکرمان فقط این بود که آدم‌ها را نجات دهیم.»

زندگی‌مان در مسجد
به او می‌گویند از رادیو اسمش را گفته‌اند که به سپاه برود. وقتی با جمعی از خواهرها به سپاه می‌روند، آقای نعمت سلیمانی به آن‌ها می‌گوید به مسجد امام حسن(ع) در محلۀ خودشان بروند و آن‌جا بمانند تا تکلیفشان مشخص بشود.
در این زمان، مسجد به مقر آن‌ها تبدیل شده بود. آن‌ها علاوه‌بر نگهبانی از مسجد و محله، وظیفه داشتند هرجا بمب می‌افتاد به امدادگری بروند.
راوی از سختی‌های آن‌موقع به‌خصوص جنگ‌روانی دشمن می‌گوید. او می‌گوید بیشتر برادران به خرمشهر رفته بودند و خواهرها در مساجد مقر گرفته بودند و در اصل آبادان دست خواهران بوده و به مردم می‌رسیدند و آمار خانواده‌ها در شهر را می‌گرفتند.

هنوز آبادان سرپا بود
در این قسمت راوی از همدلی و همراهی و مقاومت مردم آبادان می‌گوید که برخلاف تصور که در روزهای ابتدایی جنگ همه شهر را رها کردند، فقط افرادی که کاری از آن‌ها بر نمی‌آمد می‌رفتند و شهر خلوت شده بود ولی هرکسی که در هر ارگانی کار می‌کرد سر وظیفۀ خود می‌ماند حتی خیلی از خانم‌ها در مساجد به پخت غذا برای رزمندگان مشغول بودند.

دبستان بهمن
راوی می‌گوید در ابتدای شهر، مناطق شهری را با گرا بمباران می‌کردند. گویا گرای مسجد را داده بودند و به این ترتیب آن‌ها به دبستان بهمن منتقل شدند که البته آن‌جا نیز بمباران شد و بعد از دوسه روز مجبور به ترک آن شدند.

پرستاری در بیمارستان
باتوجه به اینکه خواهران ذخیرۀ سپاه دورۀ امدادگری دیده بودند، تصمیم بر این شد که برای امداد به بیمارستان‌ها بروند و خود خانم جوشی به بیمارستان شرکت نفت می‌رود و از آن می‌گوید.

یک اتاق برای ۲۰ نفر
آن‌ها که جای خواب نداشتند، یکی از اتاق‌های خوابگاه پرستاران که در جنگ مخروبه شده بود را به آن‌ها می‌دهند که جای بسیار سرد و نابسامانی بود.

قبولمان نداشتند
راوی از شرایط بیمارستان می‌گوید. از اینکه کارکنان و پرستاران، خواهران را قبول نداشتند و نمی‌گذاشتند زیاد کار بکنند؛ آن‌هم به این دلیل که فکر می‌کردند آن‌ها آمده‌اند که پرستاران را بیکار کنند. با گذشت زمان و افزایش تعداد مجروحان و همین‌طور نشان دادن قابلیت خواهران در بیمارستان، آن‌ها جاافتادند و پرستاران فهمیدند به خواهران نیاز دارند.

سوپ با یک تکه نان
او از شرایط بدِ خواهران در بیمارستان می‌گوید که نه جای خواب خوبی داشتند و نه غذای خوبی، تنها غذایشان سوپ رقیق با تکه‌ای نان بود در صورتی که به پرسنل بیمارستان غذای سلف می‌دادند.

آسمان گم شده بود
او به بمباران تانک‌فارم توسط عراق اشاره می‌کند که به‌خاطر سوختن نفت، دود سیاه کل شهر را گرفته بود به‌صورتی که شب از روز تشخیص داده نمی‌شد.

مجوز نداریم
راوی به خاطرۀ آتش گرفتن انبار بیمارستان اشاره می‌کند که همان ۲۰نفر از خواهران به تخلیۀ انبار مشغول می‌شوند ولی در پایان کار به‌دلیل اینکه بدون مجوز این کار را کردند، آن‌ها را توبیخ می‌کنند. راوی خاطرنشان می‌کند که بیمارستان با اینکه وسایل بسیارزیادی داشت که به آن‌ها در خوابگاهشان بدهد ولی اینکار را نکرده بود.

حسرت آب
او از کمبود آب در بیمارستان می‌گوید آن‌هم درحالی که فقط یک‌دست لباس بیشتر نداشتند و تمام دست و لباسشان خونی بود و از بوی تعفن خودشان بدشان می‌آمد ولی از آب استفاده نمی‌کردند که شاید برا مریض‌ها به‌درد بخورد.
راوی می‌گوید با تمام این سختی‌ها بچه‌ها به کار عشق می‌ورزیدند و از کار خسته نمی‌شدند.

فتح اتاق عمل
راوی می‌گوید به‌وسیلۀ یکی از خدمتکاران اخباری از اتاق عمل به گوششان رسیده بود که موازین را رعایت نمی‌کردند و به مجروحان رسیدگی نمی‌کردند. این درصورتی بود که آن‌ها اجازۀ ورود به اتاق عمل را نداشتند. او روند کسب اجازۀ ورود خواهران به اتاق عمل و جذب اعتماد پزشکان و پرستاران بیمارستان را را تعریف می‌کند.

 

خانه‌مان بیمارستان بود
او شرایط سخت زندگی در بیمارستان و کار شبانه‌روزی و علاوه‌بر آن، دوری از خانواده را توصیف می‌کند و شرایط آماده‌باش همیشگی‌شان را می‌گوید.

در محاصره
او در این بخش به محاصرۀ آبادان اشاره می‌کند که سپاه تمام فکرش روی خرمشهر بود و البته فکر می‌کرد اگر بخواهند به آبادان حمله کنند از فلکۀ فرودگاه می‌آیند ولی عراقی‌ها از غفلت استفاده می‌کنند و از شرق کارون حمله می‌کنند و آبادان در حالت نیمه‌محاصره قرار می‌گیرد.
او می‌گوید تعدادی از بچه‌های سپاه بعد از شنیدن حملۀ عراق از سمت کارون به آن‌جا برای مقاومت کردن می‌روند که از بین این‌ها نام شهید مهدی فرهانیان و شهید شولی را می‌آورد.

مهدی به آرزویش رسید
او خبر شهادت مهدی را از خواهرش مریم می‌شنود: «وقتی مریم را دیدم، بهش گفتم: مریم، سر و ریختت خاکیه. کجا بودی؟ سرش را گذاشت روی شانه‌ام گفت: جوشی! مهدی به آرزوش رسید. اصلاً گریه نکرد، ولی بغض و غمباد توی گلویش بود. خودم شوکه شده‌ بودم.»
او از خاطراتی که از شهید در دوران انقلاب و بعد از آن داشته اشاره می‌کند و پس از آن به رابطۀ عمیق خواهربرادری بین مریم و مهدی.
او اشاره می‌کند که وقتی مریم نیاز به مشورت داشت گویی مهدی در مقابل است و دارد با او حرف می‌زند. راوی می‌گوید مریم در جو معنوی بعد از شهادت مهدی خیلی خودش را رشد داد.

هر لحظه منتظر بودیم
او از وضعیت نابسامان شهر و بمباران هر روزۀ عراق می‌گوید و خاطره‌هایی از این قبیل را تعریف می‌کند. با این‌حال از مقاومت مردم آبادان می‌گوید که خیلی‌ها حاضر به ترک خانه‌اشان نشدند و دوشادوش رزمندگان جنگیدند و از شهید عباس دیالمه ۱۳ساله یاد می‌کند.

شهر، در آستانۀ سقوط
راوی از سقوط خرمشهر می‌گوید و از یأس و ناامیدی مردم برای به‌دست آوردن دوبارۀ خرمشهر.
عراقی‌ها که فرصت را غنیمت شمرده بودند و در شرق کارون هم نظام‌دهی درستی نبود، از آن‌جا حمله به آبادان را شروع کردند و تا حدی پیش آمدند ولی نیروهای خودی آن‌ها را عقب می‌رانند.
راوی از شلوغ بودن بیمارستان و زحمتشان در آن‌جا می‌گوید. از انتقال و حمل مجروحان به خارج شهر.

یخ در بهشت
او به خاطره‌ای در یکی از بازرسی‌هایش از خواهران سپاه در بیمارستان طالقانی اشاره می‌کند که با ورود کانتینر یخ بسیار خوشحال می‌شوند و باعث تعجب خانم جوشی. وقتی راوی جویای علت می‌شود می‌فهمد تعداد جنازه‌های شهدا بیشتر از سردخانه بیمارستان هست و بچه‌ها یخ را برای این جنازه‌ها می‌خواستند و تا صبح کنار پیکر شهدا می‌نشستند و آن‌هارا باد می‌زدند. راوی این کار را بسیار بزرگ و تحسین برانگیز می‌داند‌.

حمام سه دقیقه‌ای
او از شرایط بهداشتی بد آن‌جا می‌گوید که حتی آبی برای حمام نبوده درصورتی که در خوابگاه پرستاران آبِ گرم بود. در نهایت یک حمام سه‌دقیقه‌ای برایشان ترتیب می‌دهند و بعد از اینکه سازمان آب به تمام خانه‌ها آب داد، آن‌ها به خانه برای دوش گرفتن می‌رفتند.

پیام و فرزانه
او از برادر و برادرزنش می‌گوید که تا سال ۶۴ که آبادان را به‌طور کامل تخلیه کردند، ماندند و در بیمارستان طالقانی کار می‌کردند. آن‌ها بچه‌های خود به نام پیام و فرزانه را در این بیمارستان بزرگ می‌کنند. در ادامه از بخش زنان و زایمان بیمارستانی که خودش کار می‌کرد می‌گوید.

گروه دکتر رضی
او از گروه دکتر رضی که جراح عمومی بود و دکتر کلهر که دکتر ارتوپد بود می‌گوید که از قم با یک تیم ۲۰نفره آمده‌ بودند و بدون هیج ابلاغی نظم خاصی به بیمارستان داده بودند.
راوی می‌گوید آن‌ها سبب برگزاری نماز جماعت و ادعیه‌هایی مثل توسل در بیمارستان شدند؛ همچنین کلاس‌هایی را هم برای افراد مبتدی برگزار می‌کردند. به‌گفتۀ راوی، این تیم، کمک بسیاربزرگی به خواهران از لحاظ روحی و روانی بود.

بیمارستان امام خمینی
او در این قسمت به تغییر نام بیمارستان «او.پی.دی» به بیمارستان «امام» اشاره می‌کند که بدون توجه به قوانین انجام گرفت و باعث اعتراض مسئولین شرکت نفت هم شده‌ بود.

 

سیدحسین حسینی