آکمی کیکومورا
آکمی کیکومورا در دانشگاه یوسیالاِی[۱] و کالیفرنیای جنوبی تدریس کرده، در تلویزیون و فیلمها ظاهر شده و داستانهای کوتاه منتشر کرده است. این مقاله از نشریۀ اورال هیستوری ریویو، ۱۹۸۶، جلد ۱۴، صص ۱ تا ۷، و با اجازۀ انجمن تاریخ شفاهی بازنشر داده شده است.
بهعنوان یک انسانشناس، حوزهای که همواره کنجکاوی مرا برمیانگیزد، تداوم و تغییر فرهنگی است. در تلاش برای بهدستآوردن بینشی گستردهتر و فهمی نسبت به این موضوع، خصوصاً بهگونهای که بر ژاپنیآمریکاییها قابل اعمال باشد، تصمیم گرفته بودم که رویکرد تاریخ زندگی را به کار بسته، و بر زندگی مادرم تمرکز کنم؛ یعنی زنی از هیروشیمای ژاپن که در سال ۱۹۲۳ به آمریکا مهاجرت کرد و شهروند آنجا شد.
پرسشهای زیادی دربارۀ مادرم در ذهنم باقی ماند. بهعنوان کوچکترین عضو خانوادهای با ده دختر و سه پسر، بسیار کم دربارۀ گذشتۀ خانوادهام میدانستم. قبل از آنکه به دنیا بیایم، بسیار اتفاقها در تاریخ خانوادۀ من رخ داده بود که خیلی از آنها دیگر مورد بحث قرار نمیگیرد، بهویژه بخشی از قصهها که مربوط به ژاپنِ پیش از جنگ جهانی دوم و تجربۀ اردوگاه کار اجباری است. من متحیر میمانم: زندگی او در ژاپن چطور بود؟ چرا سرزمین مادریاش را ترک کرد؟ چطور از عهدۀ سختیهای شگفتآوری که در زندگی روزمره با آنها مواجه میشد، برمیآمد؟ چه مؤلفههایی به او اجازه میداد پس از پنجاه سال زندگی در آمریکا، به حداقلیترین شکل ممکن، فرهنگ آنان را بپذیرد؟ این امر چهار سال مرا درگیر کرد، مرا به صدها ساعت مصاحبه و سفری به ژاپن واداشت تا قوم و خویش والدینم را، قبل از فهم تدریجیِ پاسخ بسیاری از این پرسشها، ببینم. آنچه از چند سال تحقیق من پدیدار شد، کتابی بود به نام: از میان زمستانهای بیرحم[۲].(۱)
امروزه بیشازپیش محققانِ رشتههای مختلف رویکرد تاریخزندگی را بهعنوان یک روش تحقیق به کار میبرند. درنتیجه، در این مقاله میخواهم هم برخی مزیتها و محدودیتها که در تحقیقم، بهعنوان یک [ناظر] «درونی»،[۳] با آن مواجه بودم را به اشتراک بگذارم، و هم برخی موضوعات و مسائل روششناختی را به بحث بگذارم که همۀ ماهایی، که تلاش داریم واقعیتِ تجربۀ دیگران را با استفاده از روش تاریخ زندگی انتقال دهیم، با آن مواجهیم.
در دهههای اخیر، مسائلِ حولِ مزایا و محدودیتهای چشماندازهای «درونی» [خودی] و «بیرونی» [غیرخودی]، سطوحی از دیالوگ را میان دانشمندان علوم اجتماعیِ رشتههای مختلف ایجاد کرده است. از سویی، هواداران دیدگاه «بیرونی» عموماً استدلال میکنند که دستیابی به دانش موثق، بهسبب عینیت و بیطرفی علمی، راحتتر میسر میشود؛ چراکه از این طریق میشود بهعنوان کسی که عضو گروه نیست، به تحقیق نزدیک شد. در دیگر سو، طرفداران دیدگاه درونی مدعیاند که عضویت گروهی بینشی خاص نسبت به موضوعات فراهم میکند؛ بینشی که در غیر این صورت برای دیگران مبهم است، و بر دانش شخص از زبان و حساسیت شهودی و همدلی و فهم فرهنگ و مردم خودش مبتنی است.
هر دو دیدگاه دستۀ متفاوتی از مسائل را پیش روی محققان میگذارد. با این حال من با رابرت مرتون موافقم: «ما دیگر نمیپرسیم که کدام ناظر، درونی یا بیرونی، بهطور انحصاری یا ممتاز به حقیقت اجتماعی دسترسی دارد؛ در عوض، ما نقشهای متمایز و تعاملی آنها در فرایند جستوجوی واقعیت را در نظر میگیریم».(۲) از آنجا که در هر دو دیدگاه امکان تحریفها و پیشپنداشتها[۴] دربارۀ واقعیت اجتماعی وجود دارد، نقش محقق است که مزیتها و محدودیتهای متمایز هر دیدگاه را، در ارتباط با مسئلۀ تحقیقِ مدنظر، ارزیابی میکند.
با توجه به هدف تحقیق من و گونههای دادههایی که میخواستم جمعآوری کنم، قاطعانه باور داشتم این بررسی، جز از طریق بستگان درجهیک من، به سرانجام نمیرسد. هنگامی که از مادرم پرسیدم دوست داری تجارب زندگیات را برای کسی، غیر از اعضای خانواده، فاش کنی، پاسخ داد: «نه. تو روحت را به تانین[۵] (نا-قوموخویش) نشان نمیدهی». طبق گفتۀ مادر، هرکسی که تانین است، خارجی است؛ یعنی هرکسی که نسبتی با خانواده ندارد، چه ژاپنی و چه غیرژاپنی. نگرش مادر من مثالی است از اهمیت کشف تعریف خود شرکتکنندۀ تاریخزندگی از «خودی» و «غیرخودی»؛ چراکه این تعاریف میتواند بر نوع اطلاعاتی که جمعآوری میشود و بر خود فرایند تعاملیِ جلسات مصاحبه، تأثیر بگذارد.
حتی درون ساختار خانواده، افرادی وجود دارند که گزینههای بهتری برای تبدیلشدن به مورخ زندگی هستند. معتقدم که نقش من، بهعنوان کوچکترین عضو خانواده، برای فرایند جمعآوری دادهها سودمند بود. خواهران بزرگترم مرا نیرویی خنثی در خانواده میدیدند، چراکه زمانی که آنها ازدواج کردند من نوجوانی بیش نبودم. حسادتهای شخصی و رقابت خواهر-برادری وقت سربرآوردن نداشت، بهدلیل اینکه اختلافهای سنیِ زیادی میان ما بود. در چشم مادرم، من یک «بچه»ام؛ مهم نیست چند سالم باشد. رابطۀ من با مادرم بیشتر شبیه مادربزرگ و نوه است، چون چهل سال فاصلۀ سنی داریم. برخلاف برخی خواهرانم، رابطه من با او نسبتاً عاری از تنش بود.
در هر حال، خودی بودن (که در موضوع من عبارت است از عضوی از خانواده بودن) دسترسی من به گونۀ خاصی از اطلاعات را محدود کرد. بهعنوان ناظر درونی، مشارکتکنندگان تاریخزندگی اغلب پیشفرض میگیرند که شما ازقبل دربارۀ حوادث گذشته میدانید و نیازی به گفتن نیست. اینْ مسئلۀ دلموس جونز[۶] انسانشناس بود، وقتی که دربارۀ سیاهان شهر دنور، از ایالت کلرادو، تحقیق میکرد. جونز، با کمک دانشجویانی که اغلب سفیدپوست بودند، دریافت که برخی از زنان روستایی جنوب در دوران بارداریشان به گونۀ خاصی از گِل ویار داشتند. اینْ شناختی بود که او قبلاً از آن مطلع نبود، و احتمالاً بدین علت کشف نشده بود که گویندگانْ مسلم میانگاشتند که محقق دربارۀ چنین اقدامات بهداشتی از قبل آگاه است.(۳)
این مسئله دربارۀ موضوع موردمطالعۀ من بزرگتر مینمود، چراکه من عضوی از خانواده بودم. از این رو، تصمیم گرفتم روایت تاریخزندگی را، تقریباً بیست سال پیش از زمان واقعیِ جمعآوری دادهها، متوقف کنم. بهسرعت دریافتم او رخدادهایی که پس از آن زمان به وقوع پیوست بود را با صرفهجویی در جزئیات، به یاد میآورد؛ چراکه پیشفرض او این بود که سن و سال من بهقدری بود که آنها را، حتی در مواردی واضحتر از او، به یاد بیاورم.
محمد جمشیدی
[۱]. UCLA: دانشگاه کالیفرنیا، لسآنجلس
[۲]. Through Harsh Winters
[۳] insider
[۴] preconceptions
[۵] Tannin
[۶] Delmos Jones
ثبت ديدگاه