وضعیت مهم و شرایط بحرانی بود. من به خانواده‌ام مخصوصاً مادرم می‌گفتم که قبلاً یک سیلی، زلزله‌ای چیزی می‌آمد، یک قسمت از کشور بود. مثلاً لرستان آمد و از همه‌ی جاهای کشور گروه‌های جهادی آمدند آنجا و اوضاع را سروسامان دادند و تمام شد و آن موضوع گذشت. ولی به خانواده گفتم در بحران فعلی مشکل برای همه‌ی جاها به‌وجود آمده و با این حرف‌ها سعی در دغدغه‌مند کردن آن‌ها داشتم. یا اینکه مثلاً یکی از رفیق‌هایم استخاره گرفته بود برایِ خودش و صفحۀ استخاره‌اش خیلی جالب بود؛ حالا شمارۀ صفحه‌اش یادم نیست اما آیات جهاد آمده بود (وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ…)؛ آیات جهادی که خدا به پیغمبر می‌گفت بروید جهاد‌ و کسانی که از خانه‌هایشان بروند بیرون و کسانی که بروند جهاد و برایِ راه خدا هجرت کنند به رحمت خدا امید دارند. ولی ای پیغمبر، کسانی که می‌آیند نزد تو و می‌گویند عذر داریم، ما می‌خواهیم نیاییم جهاد و این‌ها، آن‌ها مثلاً کار اشتباهی دارند می‌کنند و مقامشان از جهادگران پایین‌تر است. من این استخاره را خیلی قشنگ برایِ مادرم گفتم. خیلی اثر گذاشت روی او. تا اینکه می‌خواستند من را بدرقه کنند بیایم. دم در خانه مادرم عادت دارد، هر موقع من از خانه می‌خواهم بروم بیرون، قرآن باز می‌کند و استخاره می‌کند. استخاره کرد، یک آیه‌ای آمد که خیلی مشکل‌زا بود. آیۀ اول صفحه (قال یا نوح انه لیس مِن اَهلک) چیزی قریب به همین مضمون. گفت که‌ ای حضرت نوح! پسر تو اهل تو نیست چون پسر تو کافر شد و به حرف حضرت پدر خود گوش نکرد و سوار کشتی نشد و جریان‌هایی که بود. بعد من هم داشتم از خانواده جدا می‌شدم و دیگر حضرت نوح از پسر خود جدا شد و سوار کشتی شد و به پسرش گفت و نیامد. دقیقاً انگار این آیه برایِ این نازل شده بود که من نروم اردو. بعد از آن سریعاً شروع کردم به توجیه کردن که نه … منظورش این است که شما باید بگذارید من بروم اردو، که به وظیفه‌ام عمل کرده باشم که بتوانم از شما و از اهل شما بشوم، اهل این خانوادۀ ایمانی بشوم. این حرف‌ها را سریع می‌گفتم تا سوار آسانسور بشوم که دیگر نظرشان بر نگردد. خیلی برایم مهم بود که رضایت داشته باشند.

 

 

روایت محمدصدرا ده‌شیری
از جهادگران عرصۀ سلامت