زمانی که مالک [شریعتی] به من گفت که بیا مسئول بسیج دانشکده شو، بیست سالَم بود. به خودم میگفتم: رئیس دانشکده اصلاً من را به اتاق خود راه نمیدهد. اینهمه مناسبات اداری و فلان را چه کار کنم. مالک به من گفت: بیا با دکتر متولیان صحبت کن. متولیان در مرکز طبقهٔ بالا داشت برای امتحان بورد میخواند. یک روز بعدازظهر من رفتم آنجا. متولیان به من گفت: «شنیدم آقای شریعتی گفته که نمیخواهی قبول کنی». اولینبار بود که همدیگر را میدیدیم. گفت: «مشکل شما چی هست که نمیخواهی قبول کنی؟» من گفتم: «والا من تازه آمدم. یک سال بیشتر نیست که آمدم». برگشت به من گفت: «نگاه کن، سال ۶۴- ۶۵، توی عملیات، یک دستۀ سینفره به من دادند و گفتند برو فلان جا. سن من هم همینقدر بود؛ ۱۹، ۲۰ ساله بودم؛ همسن شما بودم. کار شما سختتر از این است که سی تا جوان مردم را ببری وسط جنگ و نصف آنها هم برنگردند؟» گفتم: «نه». گفت: «خب دیگر حرف چرت نزن. قبول کن» [میخندد]. منطق او برای من پذیرفتهشده بود. با خودم گفتم مگر میخواهم چه کار کنم. کوه که نمیخواهم بکنم. فقط یک رئیس دانشکده است که میخواهم با او بحث داشته باشم. بماند که آخرها من بهصورت دعوا به دفتر آقای نیلی میرفتم. مثلاً یک برنامهای در دانشکده برگزار میشد که به مذاق ما خوش نبود. اینقدر عصبانی میرفتم که دکتر میگفت: «بنشین» یک لیوان آب میریخت برایم و میگفت: «حالا صحبت کنیم» [میخندد]. فضا کلاً یک چیز دیگر شده بود.
حامد امینی
ورودی ۱۳۷۹ دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران
ثبت ديدگاه