سال ۸۵، احمدینژاد تازه رئیسجمهور شده بود. برای حزباللهیها تقریباً از آقا بالاتر بود؛ منجی بود. لااقل احمدینژاد برای ماها اینطوری بود. بسیج ما را جمع کرد و گفت: «آقای احمدینژاد میخواهد بیاید دانشگاه صحبت کند. یکسری ها برنامه دارند که هنجارشکنی بکنند و جلسه را به هم بزنند». آن موقع، مسئلۀ مهم این نبود که رئیسجمهور دارد میآید و کشور کلی مطالبه دارد و ما هم برویم سؤال بپرسیم. ما همه این را [بهصورت] پیشفرض پذیرفته بودیم که مگر ما هم میتوانیم سؤال بپرسیم؛ ما خود نظام هستیم. تصور میکردیم وظیفۀ ما در دانشگاه این است که فقط پایههای نظام را استقرار ببخشیم. این از یک وجهی درست است. اما از وجهی دیگر، به اینجا منجر میشود که شما هیچ مطالبهای از حاکمیت ندارید، درحالیکه بسیج یکی از پایههای مطالبه از حاکمیت هم است. یعنی در اصل بسیج باید همزمان وکیلمدافع مردم و نظام باشد. ما آن موقع به این چیزها فکر نمیکردیم. برایمان واضح بود که همهجا باید فقط دفاع کنیم. تصور دیگری نداشتیم.
جلسه توی سالن تربیت بدنی بود. سالن بزرگی بود. آقای احمدینژاد آمد و صحبت کرد. ما اول رفتیم با دانشگاه هماهنگ کردیم که بچهبسیجیها اول بیایند و جلوی سالن را پر کنند. یعنی از جلو تا نصف سالن را ما پر کردیم. بقیۀ دانشجوها نیمۀ عقب سالن را گرفتند. در طول برنامه و در تمام زمانی که آقای احمدینژاد داشت صحبت میکرد، توی جمعیت دعوا بود. یعنی تقریباً، [بهشکل] ممتد و مستمر، کتککاری بود. این میزد، آن میزد؛ ما هل میدادیم، آنها هل میدادند. آنها میخواستند بیایند جلو و شلوغ کنند، ما نمیگذاشتیم. حداقلش این بود که مستمراً همدیگر را هل میدادیم، یک وقتهایی مشت و لگد هم میزدیم. ما چون ورودی جدید بودیم و بچه بودیم، ما را جلوی جلو گذاشته بودند. بنابراین ما خیلی وارد درگیری نمیشدیم. بیشتر شعار میدادیم، کف میزدیم و از این کارها. آقای احمدینژاد هم خیلی مسلط [بود]، اصلاً نگُرخید و جلسه را اداره کرد. یکی از اتفاقات معروف آن جلسه این بود که عکس آقای احمدینژاد را آتش زدند. احمدینژاد خیلی باحال بود. خطاب به کسانی که جلوی سالن بودند، میگفت: «آن عقب یک خبرهایی است. شما که نمیبینید [پس] بگذارید من برایتان تعریف کنم. آن عقب دارند عکس من را آتش میزنند؛ من این را دوست دارم؛ من آمدم که فدای ملت بشوم؛ ما باید بسوزیم». ما هم عشق میکردیم، پرواز میکردیم. آنها هم کفرشان درمیآمد. خیلی خوب اداره کرد. یک پیروزی کامل بود. ما تا چند روز کلاً روی زمین نبودیم؛ صفا میکردیم.
محمد فدایی
ورودی ۱۳۸۵ دانشگاه امیرکبیر
ثبت ديدگاه