ابراهیم یا محمدعلی فرقی نمی‌کند. مهم این است که او «حق‌بین» بود. حق را به‌خوبی شناخت و سال‌های سال در راستای پایداری آن جهاد کرد. ای کاش غیر از خاطرات دوران هشت سال دفاع مقدس که «گیل‌مانا» را خلق کرده‌اند؛ فرصتی بود تا مجاهدت‌های سردار حق‌بین در دفاع از حرم زینب کبری(س) هم بیان می‌شد. بی‌شک مقایسه جوان‌های این دو نسل و بیان تفاوت‌ها و شباهت‌هایشان می‌توانست روایت جذابی برای مخاطب باشد.

کتاب که به دستم رسید اول از همه خلاقیت طراح کتاب در نوار مشکی دور صفحات نظرم را جلب کرد به‌طوری‌که وقتی کتاب بسته باشد کاغذهای آن سیاه به‌نظر می‌رسد. طراحی یک دست سبز کتاب و عکس شهید در جوانی تناسب خوبی با هم دارند.

«گیل‌مانا» برای من تجربۀ یک سفر لذت‌بخش در دل حوادث جنگ به‌خصوص منطقۀ غرب بود و اگر کم‌تر کتابی خواندید که عملیات‌های جبهۀ غرب در آن مشهود باشد این کتاب را به شما توصیه می‌کنم.

در ایستگاه اولی که خواستم وارد دنیای کتاب شوم با تابلویی روبه‌رو شدم که روی آن نوشته شده بود: «آغاز جنگ». اما قبل از آن نگارندۀ کتاب حرفی با من داشت و با تاکید بر این که راوی کتاب فرزند روستاست داستان‌هایی از کودکی او را از زبان خودش برایم تعریف کرد تا بدانم شخصیتی که سال‌های سال در راه اعتلای اسلام جهاد کرد دارای چه پایه‌ها و بنیان‌های تربیتی بوده و خلقیاتش در چه محیطی شکل گرفته است. ابراهیم شیطنت‌های معمول یک بچه‌شیطون روستایی را داشت و از نکات خوب کتاب عدم تطهیر بعضی کارهای نادرستی بود که او در کودکی و از روی جهل انجام داده بود.

بعد از عبور از دوران کودکی وارد ایستگاه آغاز جنگ شدم. ابراهیمی که حالا چهارده سال داشت، و در بحبوحۀ انقلاب اسلامی فعالیت‌هایی را در حد توانش انجام می‌داد. با ابراهیم همراه شدم؛ زمانی که تمام تلاشش را می‌کرد که به جبهه اعزام شود و دست آخر به‌عنوان نیروی درمانی جذب شد. اما پس از مدتی دیگر جبهه رفتن برایش سخت شده بود و هر راهی را برای اعزام امتحان می‌کرد به درِ بسته می‌خورد؛ تا آخر تصمیمش را گرفت و تنها راه اعزام به جبهه را عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دید.

از ایستگاه اول عبور کردم. در ایستگاه دوم فضای ناامن کردستان ترسیم شده بود. با ابراهیم به سنندج رفتم. و او مرا در این ایستگاه با فضا و جو کردستان آشنا کرد و اطلاعاتی از عملیات‌های اولیه در آن‌جا را در اختیارم گذاشت. کم‌کم هیجانم بیشتر شد چون صدای جنگ را از نزدیک می‌شنیدم.

ایستگاه سوم عملیات‌های درون مرزی بود. اتفاقاتی که با محمدعلی در این ایستگاه تجربه کردم خیلی عجیب بود. از دست یاری خداوند که در سخت‌ترین لحظات امدادگر ما بود تا جنایات فجیع کومله و دموکرات که قلبم را شکاند. دست آخر در این ایستگاه، کردستان از شر بیگانگان پاک شد و آمادۀ عملیات‌های برون مرزی شدیم.

ایستگاه چهارم عملیات‌‌های برون‌مرزی بود. در ابتدای راه این ایستگاه ما هنوز مشغول پاکسازی کردستان بودیم و برایم سوال شد که چرا این بخش را در همان قسمت عملیات درون مرزی تجربه نکردیم. پس از پاکسازی، ماجراهای والفجر۹ اتفاق افتاد و بعد از این عملیات زمینۀ شکل‌گیری لشکر۱۶ قدس گیلان فراهم شد که بعدها در سال‌های پس از جنگ محمدعلی به فرماندهی این لشکر منصوب شد.

از ایستگاه پنج که عنوان آن عملیات کربلای دو بود وارد داستان‌های گردان کمیل شدم. یکی از خوبی‌های بودن با ابراهیم این بود که با او به‌عنوان جانشین فرمانده گردان هم در جریان اتفاقات قبل از عملیات و طرح‌ریزی‌ها قرار می‌گرفتم، هم در ماجراهای مختلف متن عملیات تجربه‌های جذابی کسب کردم و هم پس از عملیات به علت جایگاهش که باید پاسخگوی خانواده‌های رزمندگان می‌بود در جریان نگرانی‌های خانواده‌ها قرار گرفتم. عملیات کربلای ۲ لحظات زیبایی داشت و رابطۀ رفاقتی محمدعلی با حسن رضوان‌خواه، فرمانده گردان کمیل خیلی برایم جذاب بود. عجیب شخصیتی بود این حسن آقا.

در ایستگاه ششم که مختص عملیات عظیم کربلای پنج بود همراه ابراهیم از جبهه غرب به جنوب آمدیم. شهادت حسن آقا روحیۀ گردان را به‌هم ریخته بود اما آقامحمد اصغری‌خواه، فرماندۀ جدید؛ به کمک محمدعلی توانست به‌خوبی گردان را بازسازی و آماده نبرد کند. در این عملیات ابراهیم تا آستانۀ شهادت رفت اما تقدیر طور دیگری رقم خورد.

ایستگاه هفتم زمان بازگشت از جنوب به غرب بود. نیروها برای عملیات نصر۴ آماده می‌شدند. سخنرانی‌های آقامحمد قبل از عملیات‌ها روحم را تحت‌تاثیر قرار می‌داد. همیشه در سفرهایم به جبهه‌ها گرمای طاقت‌فرسای جبهه، گاه عرصه را بر من تنگ می‌کرد. اما تفاوت جبهه‌ی غرب در این بود که گاهاً سوز سرما تا مغز استخوانم می‌رفت و بعضاً تا آستانۀ جان دادن می‌رفتم.

اما ایستگاه هشتم ایستگاه عملیات سخت والفجر۱۰ بود. جایی که ابراهیم غم‌های سنگینی را تجربه کرد؛ از نزدیک‌ترین بستگانش گرفته تا نزدیک‌ترین رفیقش. از سختی‌هایی که ابراهیم در طی عملیات‌های متعدد جنگ باید تحمل می‌کرد کنایه‌هایی بود که اطرافیان نثار او می‌کردند که حق‌بین هرکس را به جبهه می‌برد دیگر بازنمی‌گردد. عملیات والفجر۱۰ آرامگاه اصحاب کمیل بود.

ایستگاه نهم و پایانی، پایان جنگ است. دراین بخش از سفر، ابراهیم که همیشه خودش می‌گفت که سال ازدواجش سال ۶۷ است به عقد خواهر یکی از رفقای نزدیکش درآمد. عقدی که ماجراهایی هم در مسیر وقوعش اتفاق افتاد. در ایستگاه پایانی جنگ، محمدعلی فرماندۀ گردان کمیل بود.

«گیل‌مانا» ماجرای رشادت‌های رزمندگان گیلانی است که کمتر در تاریخ دفاع مقدس به آن‌ها پرداخته شده است. مردان «گیلی» که در تاریخ «مانا» شدند. روایت محمدعلی حق‌بین به خصوص از دوران کربلای دو به بعد روایت بسیار پرکششی است. از دیگر نکات مثبت کتاب عدم استفاده از پاورقی‌های اضافه به سبک ویکی‌پدیاست که بعضاً در کتب دیگر مربوط به جنگ می‌بینیم. اطلاعاتی که در پاورقی‌ها داده می‌شود داده‌هایی مفید و کمک کننده به فرایند روایت است.

رابطۀ نزدیک خانم هاشمیان با راوی باعث شده که از این انسانی که به گفته خود خانم هاشمیان بسیار سخت‌مصاحبه است بتواند خاطرات جذابی را به دست بیاورد. واقعاً باید به ایشان خسته نباشید گفت؛ علی‌رغم نقدهایی که در تدوین کلی خاطرات و بخش‌بندی‌ها به کتاب وارد است و به‌نظرم می‌توانست دسته‌بندی‌های جزئی هر فصل بهتر باشد. به عنوان مثال زمانی که وارد جریان‌های عملیات می‌شویم زیرعنوان‌هایی مثل قبل از عملیات، حین عملیات و پس از عملیات می‌توانست به منظم شدن ذهن مخاطب کمک کند. به‌طور کلی به عقیدۀ من کار ویژه‌ای در حوزۀ دسته‌بندی‌ فصول صورت نگرفته بود و گاهاً تناقضاتی داشت که به بعضی از آن‌ها در روایت سفرم در این کتاب اشاره کردم.

درود می‌فرستیم بر روح پاک و مطهر سردار محمدعلی(ابراهیم) حق‌بین؛ کسی که بعد از موفقیتش درعملیات برون‌مرزی نصر۲ و آزادسازی مناطق شیعه‌نشین نبل و الزهرا، حاج قاسم بر دست و صورت او بوسه زد و از آن به‌عنوان فتح خیبر یاد کرد. مبارزی نستوه که بلای جهانی کرونا او را به یاران شهیدش رساند.

 

 

مهدی تقوایی