حدود پانزده سال قبل در آخرین سفری که به همراه پسرم به حج مشرف شده بودیم، هنگام برگشت به تهران، یک جوان در هواپیما مرا دید و سلام کرد. جلو آمد و تلاش کرد دست مرا ببوسد که من دستم را کشیدم. گفت: «مرا میشناسید؟» نگاهش کردم و گفتم: «چهرهات آشناست، حافظۀ من هم بد نیست ولی نمیتوانم بگویم شما را کجا دیدهام.» مکث کوتاهی کرد و گفت: «آقا اسدالله… اوین…» فکر کردم شاید جزو کارمندان اوین بوده است ولی باز نشناختم. یکدفعه گفت: «من احمدیان هستم». تا گفت احمدیان، گفتم: «عجب! اسدزاده چطور است؟» ماجرا این بود که من این دو نفر (اسدزاده و احمدیان) را با هم محاکمه کرده بودم. این آقا عضو فرقان بود. حالا بعد از سالها من که قاضیاش بودهام را دیده و میخواست دست مرا ببوسد. این هنر من نبود بلکه نتیجه زحمات آقای لاجوردی بود. به او گفتم: «خب؛ کجا هستی و چه میکنی؟» گفت: «من آمریکا زندگی میکنم، پزشک هستم و الآن مستطیع شده و به حج آمدهام». پسرم را به او معرفی کردم. به پسرم گفت: «پدر شما به گردن ما حق پدری و حیات مادی و معنوی دارد». اینها به دلیل مباحثه و مناظره با فرقانیها و به پوچی رساندن ایدئولوژی آنها بود.
علیاکبر ناطقنوری
نمایندۀ اسبق مردم تهران در مجلس شورای اسلامی
عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام
ثبت ديدگاه