گفتوگو با وحید خاوهای دربارۀ فضای سیاسی دانشگاه علموصنعت در دهۀ۸۰ (بخش دوم)
آنموقع متوجه شده بودید فضای کشور دارد بهسمت عدالت میرود؟
چرخش هاشمی بهسمت خاتمی خیلی واضح شد یک دورهای. یعنی خب تا انتخابات مجلس ششم که مشارکتیها آمدند هاشمی را نابود کردند، اکبر گنجی آمد کتاب عالیجناب سرخ پوش را نوشت؛ عملاً توی مجلس ششم هوا شد این بندهخدا؛ خب هاشمی تنها جایی که داشت مجمع بود و شروع کرد به یکسری حرف زدن. هاشمی فضایش را عوض کرد. هاشمی که فضایش را عوض کرد، ما با یک پدیدهای مواجه بودیم که اصلاحطلبها ضد هاشمی بودند. ما رفتار جدید هاشمی را اصلاً نمیتوانستیم بپذیریم. از قبل هم نسبت به او یک اِنقلتهایی وجود داشت بابت رفتارهای صورت گرفته در دولت کارگزاران، ولی خب نمیشد گفت؛ به قول معروف تف سربالا بود. این چرخش وقتی اتفاق افتاد یعنی بهصورت واضح شروع شد که حمایت کرد از تیم خاتمی. ما عملاً با همان ابزار خودشان شروع کردیم اینها را زدن. یعنی حالا دیگر بحث عدالت را میشد مطرح کرد. چون فضای ضدهاشمی وجود داشت هنوز، ما از آن فضای ضدهاشمی شروع کردیم و موضوعی که به آن میتوانستیم بپردازیم بحث مربوط به عدالت اجتماعی بود. بچهها به این مسئله ورود کردند. یعنی جلسات مختلف میگذاشتیم، چندین و چند مورد بحثمان هم شد اتفاقاً. آدمهای مختلف را همینطوری میبردیم و میآوردیم و بحث میکردیم. اثر داشت؛ یعنی شروع کرد اثر گذاشتن. یادم است پس از آن خود بچهها یک دوره گذاشتند، توسعه و تضاد میخواندند و باهم بحث میکردند. یک کتاب بود عدالت اجتماعی در اسلام؛ بر اساس این، چندتا کتاب مرجع پیدا کرده بودیم و از روی آنها کار میکردیم. حالا کتابها اشکال زیاد داشت. ولی مثلاً به فضای سیاسی و اجتماعی دانشگاه میخورد.
بعد از آن اتفاقات دیگری رخ داد؛ یعنی بحث هستهای، بحث حملۀ آمریکا به عراق؛ دیگر این فضا را خیلی عوض کرد. اینها باعث شد که بتوانیم موضوع پیدا کنیم و رویش حرف بزنیم و آدم بیاوریم و گپ بزنیم. دیگر بهانهها جور شد. بهانهها که جور میشد دیگر میرفتیم سراغ آنها.
ماجرای رئیس دانشگاه علموصنعت در چه سالی بود؟
سال ۸۳ بود.
لطفاً برایمان ماجرایش را تعریف کنید. چه اتفاقی افتاد دقیقاً؟
خب رئیس دانشگاه حرف گوش نمیکرد. یعنی اصلاً نمیگذاشت کسی از سمت ماها با او حرف بزند. یکسری اتفاقات هم افتاده بود. روز قبلش آقای ابراهیم یزدی را دعوت کرده بودند بیاید صحبت کند. چه تاریخی، مثلاً یازده آبان. خب فضای سنگینی علیه ابراهیم یزدی هم بود. ابراهیم یزدی دبیرکل نهضت آزادی بود و بحث انقلابهای مخملی در آن دوره خیلی پررنگ شده بود.
در آن جوِ انقلابهای مخملی و آن فضاها، آقای ابراهیم یزدی را آوردند. آنهم تاریخی که مثلاً دو روز دیگرش میشد سیزده آبان که روز تسخیر لانۀ جاسوسی بود. علیرغم این همه مخالفتها و همۀ فشارهایی که بود آوردندش؛ از درب ورزشگاه دانشگاه آوردندش داخل و رفت داخل صحبت کند. مسئول بسیجمان کنار آمفی تئاتر بود. مسئول بسیج نبودم آنموقع. یعنی دورهام تمام شده بود. نمیدانم! دنبال یک موضوعات دیگری بودم توی دانشگاه؛ دیدم ابراهیم یزدی رفت داخل برای سخنرانی. من فقط رفتم داخل که ببینم واقعاً آن بالا دارد صحبت میکند یا نه. رفتم تو دیدم دارد صحبت میکند. آمدم بیرون و معاون فرهنگی من را جلوی در دید.
برنامه برای انجمناسلامی بود؟
بله. یک پسری بود اسمش یادم رفته. آمد گفت فلانی! میخواهی چکار کنی، جلسه را بریزی به هم؟! گفتم هیچ کاری ندارم. تنهایی هم رفتم تو. آمدم بیرون. پوررحیم گفت جلسهمان را میخواهی بریزی بههم؟ گفتم نه، کاری با جلسهتان ندارم. فقط میخواهم ببینم کی دارد صحبت میکند. دیدم ابراهیم یزدی است. برگشتم آمدم بیرون. آمدم بیرون و معاون را جلوی در دیدم، هرچی از دهنم در آمد بهش گفتم و جلسه گذاشته بودیم؛ یادم نیست همان روز بود یا فردایش، جلسه گذاشتیم رفتیم جلوی در دفتر رئیس؛ گفتیم ما میخواهیم صحبت کنیم. رفتیم، عملاً زنبیل پهن کردیم، از ساعت یازده او آنجا بود. ما قرار بود نماز را بخوانیم با یک جمعیتی برویم سمت دفتر. سمت دفتر که حرکت کردیم، البته بخشی از بچهها آنجا بودند، بخشی هم توی مسجد بودند که قرار بود بعد از مسجد بههم ملحق شویم. بین دو نماز یکی آمد گفت که آقا! این دارد میرود. من یک نمازم را خوانده بودم نماز دوم را نخوانده بودم، بلند شدم آمدم بیرون. دیدم طرف وسط دانشگاه است. وسط دانشگاه گفتم آقای دکتر وایستا! میخواهیم باهم گپ بزنیم صحبت کنیم و اینها. خب خیلی فضا پرتنش بود، یعنی همه دنبال یک اتفاق بودند؛ همان روز بود. آره، همان روز ابراهیم یزدی صحبت کرده بود. شب قبلش هم من به یکسری آدمها گفته بودم که آقا فردا دانشگاه بههم میریزد حواستان باشد. گفتند نه، هیچ اتفاقی نمیافتد. هیچی، آقا ما دیگر رفتیم گفتیم باید وایستی باهم صحبت کنیم. چند تا از بچههای حراست آنجا بودند. رئیس دانشگاه به آنها گفت آقا اینها را دستگیر کنید. این را که گفت، گفتم آقا اگر دستگیر کردنی است ما تو را دستگیر میکنیم. کاری ندارد. ما دستگیرش کردیم و بردیمش.
یعنی دقیقاً چکار کردید؟!
یک حلقه زدیم دورش بردیمش بیرون. اینها فکر میکردند ما نشستیم یک عملیات طراحی کردیم. همان موقع به دلم رسید که اگر ما توی دانشگاه بمانیم، کلاً دانشگاه میرود روی هوا. گفتیم آقا این را ببریم بیرون دانشگاه. بردیمش بیرون دانشگاه و دنبال تاکسی بودیم که این را سوار کنیم ببریم وزارت علوم تحویلش دهیم که نه اتوبوس پیدا شد نه مینیبوس. آنجا کنار دانشگاه ما ترمینال اتوبوس واحد است. یکی از این دوکابینها داشت رد میشد، پریدیم جلو و اتوبوس را گرفتیمش و پنجاه نفر ریختیم تویش. این را گذاشتیم و رفتیم. بماند اتفاقاتی افتاد و پلیس آمد دنبال ما و یک جای کار ما را متوقف کردند و بعد دید از همهجا بهمان زنگ زدند و توی همان مسیر که آقا این داستان چیست و ول کنید و بیخیال شوید. دیگر رفتیم. بعد از کشوقوس فراوان و بعد از دوسه ساعت، این بندهخدا را تحویل وزارت علوم دادیم و یک رسید هم ازشان گرفتیم.
به کی تحویل دادید؟
فکر کنم حراست تحویل گرفت. مدیرکل حراست تحویل گرفت؛ سرکلانتر هم بود. زیر یک کاغذی را امضا کردند و آقای شهبازی آن کاغذ را دارد. من ندارم، چون دادم به ایشان. رسید گرفتیم ازشان و گفتیم این رئیس دانشگاهتان، بهسلامت، خداحافظ!. ما که توی اتوبوس بودیم بهمان زنگ زدند که بچههای انجمن حمله کردند به بسیج. خب یک بخشی از جمعیت با ما آمده بودند. بچههای آنجا گفتند آقا برگرد. گفتم به من چه ربطی دارد، شما وایستا. غلط کردند پایشان را بگذارند توی بسیج. اگر شما عرضه دارید آنجا را نگه دارید. اینها مماشات کردند و یکیدونفر هم بهشان خط دادند. اینها آمدند توی سوله و سوله را ریختند بههم و عملاً تخریب شد کل بسیج. باز همان آدمها خیلی به ما فشار آوردند که تو دیگر توی دانشگاه پیدایت نشود. گفتم باشد بخاطر شما نمیروم. دو روز وایستادم دیدم نه، خبری نیست. کسی برای ما دلش نسوخته. برگشتم رفتم دانشگاه و خیلی راحت رفتم. خب همه ما را می شناختند. رفتم دانشگاه و کارهایم را کردم و بعد از یک هفته هم حکم برایم آمد، دوبار مرا اخراج کردند از دانشگاه. یکبار هم تبعیدمان کردند.
تبعید؟!
آره. تبعید کردند. مثلاً قرار بود به یک دانشگاهی تبعید کنند. که متأسفانه هیچکس از ما حمایت نکرد. دیگر ما خودمان دستبهکار شدیم. آن دوره عملاً راه رفتن با فلانی جرم بود توی دانشگاه. من کاری نداشتم، کار خودم را میکردم. هرکسی هم هرچیزی میگفت من همانجا درجا جوابش را میدادم. خیلی پیگیری کردیم برای اینکه حکم ما را نزنند. اولین کاری که کردیم دوباره رفتیم دعوا کردیم. یعنی با آن رئیس دانشگاه و کمیته انضباطی، کوتاه نیامدیم. چون میدانستیم اگر کوتاه بیاییم دخلمان آمده. دیگر رفتیم و آمدیم و آقای شهبازی هم یک زحمتی کشید یک پیگیری از بیرون کرد. یعنی به این صورت آن داستانها فیصله پیدا کرد.
در آن ماجرا زدوخوردی هم اتفاق افتاد؟
تنها کسی که یادم هست کتک خورد از دست بچهها، رئیس حراست دانشگاه بود. چون رئیس حراست دانشگاه آمد، هیکلش هم درشت بود، آمد جلو که این را نجات دهد، او را زدیم فقط؛ همین. یعنی تنها کسی که کتک خورد از دست ما او بود. ما کسی را نه زدیم نه کاریاش داشتیم. خیلی سریع ما این را بردیم بیرون. خیلی سریع سوار ماشیناش کردیم. خیلی سریع بردیم وزارت علوم. توی راه پلیس ما را گرفت. توانستیم در برویم از دستش. حالا راننده اتوبوس نمیدانست کیبهکی است. بعد توی راه آدمها به ما زنگ میزدند، ما اصلاً با کسی همکاری نمیکردیم. یک حرفوحدیثهایی زده شد. اینها گفتند این طرح از قبل پیشبینی شده بوده. نشستند برنامهریزی کردند، طراحی کردند، اسم عملیاتشان فلان بوده. همه چی را درآورده بودند. بهخاطر این خیلی روی ما فشار آوردند. یک همچین فضایی بود.
اولین کاری که کردم رفتم یک نامه گذاشتم روی میز رئیس دانشگاه. گفتم که من میخواهم بروم توی انتخابات انجمن شرکت کنم و انتخابات برگزار کنم. طرف نمیدانست چی باید بگوید. یعنی فکر شاید هرچیزی را میکرد مثلاً فکر میکرد من آمدم عذرخواهی، من آمدم فلان، چون هر روز یک رفتاری میکردیم که فقط اینها را گیج کنیم. همین اتفاقات باعث شد از داخل فشارها خیلی کم شود.
رفتیم تو فاز انجمن. گفتیم ما میخواهیم انتخابات برگزار کنیم و میخواهیم بیاییم و سروصدا پیچیده بود توی دانشگاه که عملاً دیگر انتخابات تعطیل شد. انتخابات انجمن تعطیل شد و ما فضا را عوض کرده بودیم. یعنی یک بازی جدیدی درست کرده بودیم که اصلاً بازی قبلی آنها را که علیه ما شروع کردند به شانتاژ کردن، عملاً زیرسوال برد. خب توی فضایی شما داشتی حرکت میکردی که هیچکس سلاموعلیک باهات نمیکرد؛ ولی ما دیگر لات بازیامان سر جایش بود. میرفتیم. هیچوقت هم هیچ حرفی را قبول نکردیم و زیربار نرفتیم.
کیهان نامرد به قول یک آقایی توی بسیج برداشت تیتر زد که این اتفاقی که افتاده، این آدمها اصلاً عضو بسیج نبودند. ما همه از بچههای بسیج بودیم، همه هم در ظاهر پرونده داشتند، ولی برداشت زد که، تیتر هم کرد توی صفحۀ اول که اینها عضو بسیج نبودند.
نهایتاً چه اتفاقی افتاد؟
اینها چون حکم را خیلی سنگین زده بودند باید میرفت وزارت علوم و وزارت علوم تأیید میکرد. ما کاری که کردیم این بود که خب یک هجمهای علیهشان آمدیم، یکذره هم بههمشان ریختیم، بعد رفتیم بیرون فشار آوردیم که جلوی وزارت علوم را گرفتیم که کمیته را تشکیل دهد. کمیته تشکیل نشد. کمیتهای که بخواهد بررسی کند تشکیل نشد. عملاً آن حکم اول هم کنسل شد. برای دوازده نفر حکم بریده بودند.
مرتضی فتحاللهزاده
ثبت ديدگاه