پس از فصل اول که خانم جوشی خاطرات خود را از زمان تولد تا انقلاب روایت کردند، به فصل دوم میرسیم که باشگاه اروند نام دارد و ۶۲ صفحه از این کتاب۴۶۲ صفحهای را در بر میگیرد.
اولین مربی آموزش
راوی از اولین تجربۀ خود در آموزش نظامی به خواهران در باغِ رادیو و تلویزیون آبادان میگوید.
چهرهای متفاوت
او دیگر مسلط به اسلحه بود و به این دلیل در کارهای مختلف مثل انتظامات و بازرسیها از او استفاده میکردند. یکی از این خاطراتش انتظامات نمازجمعه بود که برای اولین بار به این شکل ظاهر شده بود.
بچههای انقلاب
راوی از تشکیلاتی که بعد از انقلاب، برای حفظ نظم در شهر و نگهداری اموال دولتی و همچنین انجمناسلامی که برای مقابله عقیدتی در برابر مجاهدین بهوجود آمده بود میگوید.
امام، خداحافظ
در این قسمت راوی به خاطرۀ دیدار با امام در قم اشاره میکند. او که فقدان یک کلاس معارف مثل کلاسهای حوزۀ قم را در آبادان حس میکند، با خانم انصاری تماس میگیرد و این خواسته را کنار خواستۀ دیدار با امام بیان میکند. با پیگیری خانم انصاری این دیدار اتفاق میافتد و در این دیدار، امام دستور تشکیل این کلاسها را در آبادان میدهند. او حواشی این سفر به قم و دیدار با امام را میگوید.
کلاسهای تمام نشدنی
آقای ربانی از دفتر امام برای تشکیل کلاسهای معارف به آبادان میآید. این کلاسها بازخوردِ بسیار عالی داشتند، بهصورتی که بسیاری از راهِ دور برای این کلاسها خودشان را میرساندند. این کلاسها تا سال ۵۹ و شروع جنگ ادامه داشت.
ذخیرههای سپاه
راوی در این قسمت مراحل جذبش در سپاه را میگوید تا آموزش کامل را بیینند و بهعنوان مربی به باقی افراد آموزش بدهند.
شماره پنج
برای آموزش به افراد، آنها را به گروههای ۵ نفره تقسیم و به اسم عددشان صدا میکردند.خانم جوشی شماره ۵ بود. نام کتاب هم از این خاطره اقتباس شده است. او از سختیها و روند آموزش خود میگوید. از آموزش اسلحههای مختلف تا آمادگی بدنی و عبور از موانع، آموزش استتار و تخریب و… .
این آموزشها که با آموزشهای برادران هیچ فرقی نمیکرد تا ۵۰ روز به طول انجامید.
تازه کارمان شروع شد
آنها بعد از اتمام آموزش به میدان تیر برای آزمون رفتند و به ۳ نفری که نمرۀ بالاتری گرفتند آموزش جامعتری دادند و نفر اول آنها خانم جوشی بود.
امتحانات باقی موارد مثل تخریب و عبور موانع و… را هم از آنها گرفتند و در همۀ موارد خانم جوشی نمرۀ اول را کسب کرد؛ به همین دلیل او مسئول شد و ۲۰ نفر دیگر را هم انتخاب کردند و باشگاه اروند را با تمام تجهیزات به خواهران دادند.
آنها فراخوان عمومی برگزار کردند و مشغول به جذب زنها شدند و به آنها آموزش میدادند.
راوی به آقای مطهر اشاره میکند که هفتهای یکی دو بار به باشگاه میآمده و درسهای اخلاق و تهذیب نفس میدادند و همچنین کلاسهای دیگر از جمله کلاس قرآن و سیاسی هم برگزار میشد.
راوی میگوید در آخرِ هر دوره باید تعدادی از خواهران را که هم از لحاظ تکنیکی و تاکتیکی و هم از لحاظ عقیدتی بهتر بودند جدا میکردیم و بعد از تحقیق و تکمیل پرونده، کارت ذخیرۀ سپاه را برایشان صادر میکردیم.
صندوقهای رأی
راوی از خاطرات انتخابات دورۀ مجلس میگوید که وظیفۀ نظارت داشته و در آن دوره چپیها هم کاندید داشتهاند و به همین دلیل در خاکسار برای دزدیدن صندق رأی درگیری بهجود میآید. در ادامه، او به روند جذب ذخیرۀ سپاه اشاره میکند و اینکه برای این کار به مساجد و مدارس میرفتند.
من جذبش کردم
او از فردی به نام مریم فرهانیان که در راهپیماییها با او آشنا شده بود و فردی بسیار خلاق و خوش فکر بود نام میبرد و چگونگی جذب او را از مدرسه میگوید.
قلههای مادی، قلههای معنوی
اردوهای زیادی برای خواهران میگذاشتند که یکی از این اردوها، اردوهای خودسازی بود؛ به مراتب سختتر بهطوری که حتی وسایل شخصی هم به همراه خود نمیبردند.
راوی، یکی از این اردوها که مریم با آنها بود را تعریف میکند که قرار بود به قلهای بروند.
در نزدیکی قله، بچهها خسته میشوند و از ادامۀ راه بازمیمانند. راوی میگوید: «من همان جا بود که مریم را شناختم. آن زمان به ذهن هیچ کداممان نمیرسید که قلههای مادی چیست؛ قلههای معنوی چیست، ولی مریم همانجا مشخص کرد، گفت: «باید قلههای مادی رو فتح کنیم تا بتونیم به قلههای معنوی دست پیدا کنیم. اگر این رو به همین راحتی از دست بدیم و بگذریم، دیگه محاله بتونیم قلههای معنوی رو فتح کنیم. بهنظر من همان روز و همانجا مشخص بود که مریم شهید میشود.»
آموزش امدادگری
او از لزوم بلد بودنِ امدادگری میگوید و ضرورت آن در سپاه. راوی یادگیری امداد در بیمارستان شرکت نفت و چگونگی آن را تعریف میکند.
یک بیمارستان انگلیسی
خانم جوشی از شرایط بیمارستان شرکت نفت میگوید که چون به دست انگلیسیها ساخته شده بود، تماماً به قول معروف آنورِ آبی بود و با امکانات بسیارخوب و بهنوعی انگلیسی.
او از مسئول اورژانس به نام خانم مقدم نام میبرد که به آنها کمکهای اولیه و امدادگری مثل بخیه زدن و آتل بستن و آمپول زدن و… را آموزش میداد و فرد بسیار سخت گیری بود.
مربی آموزش شدیم
راوی میگوید بعد از اتمام آموزش امدادگری در باشگاه نیز از پرستاران دعوت میکردیم و یا خودمان به خوهران به صورت تئوری یاد میدادیم و از بین آنها بهترینها را برای دورۀ عملی به بیمارستان میفرستادیم. او خاطرنشان میکند که این آموزشها خیلی بعد از جنگ به کار آمد.
سپاه در آمادهباش
او که در کارِ تخریب بسیار خبره بود برای آموزش تخریب مأموریت میگیرد که به ماهشهر برود. مسئول سپاه ماهشهر از حضور یک زن تعجب میکند و با تدابیر امنیتی او را به کلاس میفرستند. بعد از اتمام کلاس که بهخوبی پیش رفته بود، آقای اصلاحی مسئول سپاه ماهشهر گفته بود که نیروها را آمادهباش کرده بودند.
راوی میگوید آن زمان خانمها را آنقدر باور نداشتند و بعد با دیدن کارم نظرشان عوض میشد.
نیروی سپاه
راوی در این قسمت از وظایف خود در سپاه میگوید و از شرایط زندگیاش در باشگاه.
برخورد با بیحجابی
او یکی از خاطرات خود را میگوید که خواهران مجبور به کار شدند. در این خاطره جمعی از زنها و مردها بر علیه حجاب تحصن کرده بودند و زنها حجاب خود را برداشته بودند. خواهران سپاه اول با آنها صحبت میکنند؛ وقتی کارساز نبوده با زور فیزیکی و بدون استفاده از اسلحه آن جمعیت را متفرق میکنند. در ادامه به زندگی شبانهروزی خود در باشگاه و دوری از خانواده اشاره میکند. او میگوید که شبها مجبور به پاس دادن میشدند که پاسِ ۲ تا ۴ بسیار سخت بوده ولی با این حال شهید مریم فرهانیان با کمال میل آن را انجام میداد.
جوخه، آماده
چند ماشین با فرماندۀ سپاه و همینطور چند ماشین آتش نشانی از بارزسیها رد شدند و به خواهرها گفتند جوخه اعدام برای خواهرهاست.
آنها اعدامیهای سال ۵۸ را که زیر لولههای نفت بمبگذاری کرده بودند را محاکمه کرده و حال دوباره وقت اجرای حکم بود که برای تقویت دشمن کشی این کار را به خواهران محول کردند. راوی، داستان آن شب را میگوید .
ساچمه پلو
فاطمه جوشی به خطای یکی از مربیها در هنگام آموزش اشاره میکند که تفنگ را چک نکرده بود و شلیک شده بود و گلوله از بین بچهها کمانه میکند و از آنجایی که میدان تیر نزدیک آشپزخانه بوده، تیر به دیگ برنج میخورد و داستان ساچمه پلو از این قرار است.
از آبادان رفت که رفت
او خاطرۀ یکی از برادران تدارکات را تعریف میکند که به برادران تخریب آموزش میداده ولی خواهران را قبول نداشته و همیشه آنها را مسخره میکرد در نهایت یک روز در آموزشش انگشت دستش بهطور کامل قطع میشود و او از خجالت، اجازۀ ملاقات به کسی نمیدهد و کلاً از آبادان میرود.
رودِ شهیدم!
او داستان دادگاه سینما رکس را در شهریور ۵۹ میگوید و از بین متهمان از شخصی به نام براتعلی یاد میکند که بنزین ریخته شده در سینما را آتش زده بود. به گفتۀ راوی، جلسات دادگاه بسیار طولانی بود و آنها که جزء انتظامات بودند درگیری بین خانوادۀ شهدا و متهمین را باید کم میکردند. او در آخر به اعدام براتعلی اشاره میکند: «دو متهم اصلی حکم اعدام گرفتند. محکومان را بردند سر مزار شهدای سینما رکس اعدامشان کنند. ما هم همراهشان رفتیم. مادر براتعلی گریه میکرد، میگفت: «رود شهیدم، رود شهیدم». رود یعنی بچه، دلبند، فرزند. برایمان جالب بود.»
چریک چمنی
او برای آموزش به خرمشهر میرود و بهدستور وزیر، زیر نظر شهید محمد جهانآرا کارهای مهم و ضروری را به خواهران آموزش میدادند. مأموریت آنها ۱۰ روزه بود که با حملۀ عراق در ۳۰شهریور آنها مجبور میشوند آموزشها را کنسل کنند.
جنگِ تمام عیار
او که پدرش را ۳۱ شهریور ۵۹ از دست میدهد از شروع همه جانبۀ جنگ میگوید.
سیدحسین حسینی
ثبت ديدگاه