روزهای اول شیوع بیماری، خیلیها نه علائم کرونا را میدانستند که چیست و نه راه پیشگیریاش را میدانستند؛ نه میدانستند که چگونه میتوانیم کرونا نگیریم. رسانهها هم اصلاً عملکرد خوبی در این موضوع نداشتند. بعدها رسانه گفت که بمانید در خانه. اگر فلان علامت را نداشتید نیایید و سپس سامانه ۴۰۳۰ راه افتاد که به آنها زنگ بزنند و صحبت کنند.
من شیفتم اینگونه بود که از ساعت ۱۳ امروز تا ۸ صبح فردا خیلی خسته شده بودیم. بچهها میگفتند که انشاءلله شب خلوت میشود و میتوانیم یک مقدار استراحت کنیم. شب شده بود؛ نشسته بودیم دور هم و صحبت میکردیم و هر از چندگاهی هم یک بیماری میآمد و ما تریاژ میکردیم. ساعت یک شب بود که یِهو صدای یک مینیبوسی آمد و ۵۰ نفر ریختند داخل بیمارستان، ۵۰ نفری که هرکدام مُصر بودند تا معاینه شوند؛ میگفتند چون پسرعمه دخترخاله فلانی کرونا گرفته و فوت شده، ما آمدهایم تست بدهیم. کل خاندان با مینیبوس آمده بودند، من دقیقاً یادم است که جا برای نشستن و سوزن انداختن نبود. ما فقط بهشان گفتیم که خواهش میکنم یکجوری باشید که یک عده بیرون بنشینند و سهنفر سهنفر بیایید داخل. ما همان شبی که رویش حساب کرده بودیم که تا صبح استراحت کنیم، تا خود صبح بالای سر مریضها بودیم؛ تا صبح داشتیم اینها را تریاژ میکردیم.
جالبش اینجاست که تقریباً میتوانم بگویم همه حالشان عالی بود و هیچکس هم مشکل خاصی نداشت.
روایت حسامالدین خضری
از اعضای کادر درمان
ثبت ديدگاه