کتاب «هشت میلی‌متر از انقلاب» خاطرات شفاهی علی میرقطبی از مستند «انقلاب در سبزوار» است که به همت دفتر مطالعات جبهۀ فرهنگی انقلاب اسلامی تولید و از سوی دفتر نشر معارف به چاپ چهارم رسید. این کتاب به نحوۀ ساخت مستند «انقلاب در سبزوار» می‌پردازد که با دوربین هشت میلی‌متری خود از تمامی اتفاقات راهپیمایی‌های مردم سبزوار علیه رژیم پهلوی فیلم گرفته است. کتاب یادشده اولین کتاب از سری کتاب‌های واحد تاریخ شفاهی جبهۀ فرهنگی انقلاب اسلامی سبزوار بوده و حاصل ۲۰ ساعت گفت‌وگو با علی میرقطبی است که از سال ۱۳۸۹ آغاز شده و تا سال ۹۴ به طول انجامیده. مصاحبه، تحقیق و تدوین این کتاب را محمد اصغرزاده برعهده داشته و کتاب، همراه با نسخۀ DVD مستند «انقلاب در سبزوار» عرضه شده است.

گفتنی است، این کتاب در ۱۳۰ صفحه و در ۳ فصل با نام‌های «کودکی‌های پروژکتوری، هشت میلی‌متر از انقلاب و صدای انقلاب» به‌همراه تصاویر اعلام و تدوین شده است.

فصل اول:

راوی بعد از معرفی کوتاه خود در ابتدای فصل از نحوۀ آشنایی و علاقۀ خود به هنر می‌گوید و فعالیت‌های هنری که در کودکی انجام می‌داده را بازگو می‌کند که یک نمونۀ آن بدین شکل بوده: «سرنخ ساخت پروژکتور را که از آقای افتخارزاده گرفتم، با پسرخاله‌ام یک پروژکتور ساختیم. حلقه‌هایی که درست کردیم، از مواد دورریختنی مثل قرقره‌های خالی بود. چوب‌های آلاسکا را بهشان چسباندیم و حلقه‌هایی که الآن به آنها ریل می‌گویند درست کردیم. یک لامپ به پروژکتور اضافه کردیم. عدسی را همان‌طور که آقای افتخارزاده گفته بود تنظیم کردیم و یک پایۀ سنگین هم با گچ برای پروژکتورمان ساختیم … با کلی ذوق‌وشوق رفتم و یک فیلم بیست دقیقه‌ای سیاه‌وسفید به قیمت ناچیز خریدم. اولین فیلمی بود که می‌خواستیم از پروژکتورمان پخش کنیم. کلی استرس داشتیم که نکند پروژکتور کار نکند و همۀ تلاش‌هایمان نقش برآب بشود. پرده‌ای روی یکی از دیوارهای خانه نصب کردیم و پروژکتور را راه انداختیم. باورمان نمی‌شد؛ فیلم روی پرده افتاده بود و پروژکتورمان درست کار می‌کرد».

در ادامه آقای میرقطبی از سربازی و فعالیت آموزشی‌اش به‌عنوان یک معلم سپاه دانشی می‌گوید و نحوۀ استخدام‌ در آموزش و پرورش. اما زمانه برای او خواب دیگری دیده است. طوری که طی یک اتفاقی برای دبیری درس هنر انتخاب می‌شود و پس از قبولی در آزمون برای آموزش به دانشکدۀ هنر وارد می‌شود. دانشجوی موفقی است ولی موفق به پایان رساندن واحدهای درسی نمی‌شود چون که: «از اواخر سال ۵۶ پخش اعلامیه در دانشکدۀ ما شروع شد. هرازگاهی به‌صورت مخفیانه اطلاعیه‌هایی از امام در دانشکده پخش می‌شد. مسئولان دانشکده خیلی هشدار می‌دادند، ولی فایده نداشت و این ماجرا ادامه پیدا کرد. در دانشگاه‌های دیگر فعالیت‌های مبارزاتی بیشتر بود. گه‌گداری که به دانشکدۀ هنر می‌رفتم، می‌دیدم فعالیتشان بیشتر است. هرچقدر زمان می‌گذشت، اعتراضات مردمی علیه رژیم، بیشتر می‌شد. خرداد ۵۷ که امتحان می‌دادیم، صحبتش بود دانشکده ترم بعد تعطیل می‌شود. چون نمی‌توانستند فضای سیاسی را کنترل کنند … برای همین آموزش و پرورش برایم حکم دبیری هنر زد و به سبزوار برگشتم. مدتی که در دانشکده بودم دورۀ بسیار خوبی بود. فقط چند واحدی ماند که نشد بگذرانم. صدوچهار واحد گذرانده بودم و سی‌ودو واحد دیگر مانده بود؛ سی‌ودو واحدی که هیچ‌وقت پاس نشد.» و بعد آز آن به تدریس در سبزوار ادامه می‌دهد.

فصل دوم:

پس از پایان فصل اول به فصل دوم و اصلی این کتاب می‌رسیم که حجم عمدۀ کتاب را نیز شامل می‌شود.

در ابتدای فصل دوم راوی اشاره به اتفاقات و جریانات انقلاب در سبزوار دارد و فعالیت‌هایی که به‌عنوان معلم انجام داده. و در ادامه به چگونگی ورود راوی برای ساخت مستند دربارۀ انقلاب را اینگونه می‌خوانیم: «این رویدادها را که دیدم، به فکر افتادم حوادث انقلاب را به شکلی ضبط کنم. تظاهرات سبزوار، سوژه بسیار بکری بود. به اصطلاح مستند جاری بود و نمی‌شد دستکاری‌اش کرد … دست‌به‌کار شدم. چیز زیادی لازم نداشتم. فقط یک دوربین می‌خواستم و چند حلقه فیلم تا کارم را شروع کنم. دوربین کانون پرورش فکری دستم بود؛ یک دوربین هشت میلی‌متری که خودش سرصحنه، صدابرداری هم می‌کرد. در آن زمان دوربین خوب و کاملی بود».

راوی در ادامۀ داستان، رفتن به اسفراین برای تبلیغ انقلاب را روایت می‌کند که در آنجا با استقبال مردم روبه‌رو نشده‌اند و در راه بازگشت به مشکل برمی‌خورند و مجبور به گروگان گیری می‌شوند: «تعدادمان زیاد بود. رفتیم جلوی فرمانداری اسفراین. سروصدا راه انداختیم و شعار می‌دادیم … تا فرماندار آمد، بچه‌ها او را گرفتند و به‌زور سوار ماشین کردند … در مقابلِ کارِ انجام شده قرار گرفته بود. نمی‌دانست او را گروگان می‌گیریم وگرنه اصلاً نمی‌آمد. قرار شد با فرماندار به طرف خروجی سبزوار برویم و اگر به‌ سلامتی از شهر خارج شدیم، او را آزاد کنیم. راه افتادیم به طرف خروجی شهر. یک نفر با بلندگو اعلام کرد فرماندار دست ما گروگان است و اگر به ما آسیبی برسد، جان او به خطر می‌افتد. چماق‌دارها دست‌نگه‌داشتند و سنگ‌باران متوقف شد. تقریباً دویست‌سیصد متری که از میدان رد شدیم، فرماندار را پیاده کردیم و راه افتادیم به‌سمت سبزوار».

بعد از اسفراین سفری هم به ششتمد داشتند و آن را روایت می‌کند و همچنین از سخنرانی شخصیت‌های مختلف در سبزوار می‌گوید مانند شهید هاشمی‌نژاد و فخرالدین حجازی.

آقای میرقطبی از سختی‌های تصویربرداری و مستندسازی می‌گوید و از سوژه‌هایی که شکار کرده روایت می‌کند. خاطرات راوی تماماً مبتنی بر سند است یعنی اگر خاطره‌ای را روایت می‌کند عکس آن را نیز در کتاب می‌بینیم. عکسی که خود راوی آن را گرفته. در لابه‌لای خاطراتی ک راوی به بیان آنها می‌پردازد به یک خاطره از زنان سبزوار می‌رسیم که نقش آنها را به روایت گذاشته است: «یک‌بار در یکی از راهپیمایی‌ها، بین سیاهی چادر خانم‌ها یک نقطۀ سبز توجه‌ام را جلب کرد. دقت که کردم، دیدم روسری یک دختربچه در آغوش مادرش است. آن مادر، کودک به آن سنگینی را در مسیر طولانی راهپیمایی بغل کرده بود. دوربین را روی کودک و مادرش زوم کردم و فیلم گرفتم. این تصویر، نمادی از همراهی مردم با انقلاب بود».

یکی از تظاهراتی ک راوی روایت می‌کند تشییع جنازۀ دو شهید است که اینگونه به وقوع پیوست: «مردم جنازۀ شهدا را به مسجدجامع آورده و از آنجا به خانۀ حاج آقای فخر منتقل کرده بودند. به همۀ مردم برای تشییع جنازۀ شهدا شبانه خبر داده شده بود. حتی خبر را به روستاها هم رسانده بودند برای تشییع جنازه به سبزوار بیایند. مردم صبح روز بعد در مسجدجامع جمع شدند. اهالی روستاها خودشان را با هر وسیله‌ای که بود رسانده بودند».

این کتاب روایت یک مستند است؛ مستندی که هر تکۀ آن برای یک زمان خاص از حرکت‌های انقلابی مردم سبزوار بود. راوی ضیط آخرین لحظۀ فیلم را اینگونه روایت می‌کند: «روز جمعه دوربینم را برداشتم و به مصلا رفتم. خلوت بود. از سنگ قبر شهدا فیلم گرفتم … روی بعضی‌ها از دور زوم می‌کردم … دختربچۀ کوچکی دست مادرش را گرفته بود. به مادرش گفتم می‌خواهم از دخترتان فیلم بگیرم. مخالفت نکرد. دختربچه جلوی یک قبر ایستاد؛ عروسکی دستش بود و نوازشش می‌کرد. این دختربچه درواقع نمادی از نوزاد نوپای انقلاب بود. کُدی بود برای این پیام که انقلاب نوپاست. باید این انقلاب نگه داشته شود، از آن حراست شود تا رشد کند و ریشه بگستراند»

در ادامۀ این فصل راوی به چگونگی تدوین و صداگذاری مستند خویش اشاره دارد که آز آن می‌گذریم و به فصل ۳ می‌رسیم.

فصل سوم:

صدای انقلاب نام فصل سوم است که پیاده شدۀ کلام متن مستند است؛ لذا از پرداختن به آن پرهیز می‌کنم چون دستاوردی برای این مرور ندارد.

در انتها از نقاط ضعف و قدرت این کتاب می‌گذرم و فقط به این نکته اشاره دارم که هرچند این کتاب خاطرات جالبی دارد ولی در بهترین حالت می‌توانست جزئی از یک کتاب باشد، نه یک کتاب؛ و تحلیل بنده این است که با عکس‌های فراوان و نوع صفحه‌آرایی خاص، این خاطرات را به حجمی رسانده‌اند تا بتوان نام آن را کتاب گذاشت.

 

سیدحسین حسینی