ماموریت آخری که مرحوم بهشتی قبل از انقلاب به من دادند این بود که گفتند یک پولی است که شما به جنوب لبنان (نبطیه) ببرید، برای صندوق قرضالحسنهای که میخواهد آنجا راهاندازی شود. آن زمان من گاهی فراری بودم و گاهی هم نبودم! ایشان در آن شرایط یک چمدان پول دادند به من که ببرم آنجا. از ایشان پرسیدم که حالا از کجا بروم و با چه کسی وارد شوم؟ در آن سفر برای اینکه حوصلهام سر نرود و تنها نباشم، آقای عبدالعلی معزی را با خود بردم؛ به فرودگاه که رفتیم، هیچکسی جلو ما را نگرفت و کسی نپرسید کجا میروید و این چمدان چیست؟ بالاخره رفتیم سوریه، مسافرخانهای گرفتیم و چمدان را آنجا گذاشتیم. شهید بهشتی فرمودند شما میروید دمشق، در حیاط زینبیه که قدم میزنید یک جوانی میآید سراغتان، میگوید من حمید هستم. رفتیم زینبیه دیدیم که یک جوانی در حیاط زینبیه چفیه پیچیده مثل فلسطینیها فقط چشمانش بیرون است، آمد جلو فارسی سلام کرد و گفت آقای ناطق سلامعلیکم. گفتم شما؟ گفت من حمیدم. خب، دیدیم که ثبت با سند برابر است و آمدیم مسافرخانه و چفیهاش را باز کرد؛ دیدیم که همین آقای علی جنتی است. یعنی مرحوم بهشتی با همه اینها ارتباط داشت و این هماهنگی هم شده بود که مثلا من بروم و حمید بیاید و… آنجا علی هم هماهنگ کرده بود با یک آقایی به نام صادق. رفتیم لبنان منزل مرحوم دکتر شیخمحمد صادقی و بعد هم از آنجا رفتیم منزل جلالالدین فارسی، شب آنجا ماندیم و صبح با جلال و یک تاجر اهل نبطیه که شیعه بود رفتیم نبطیه و آن پول را دادیم و از همانجا رفتیم نوفللوشاتو نزد امام.
حجتالاسلاموالمسلمین علیاکبر ناطقنوری
عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام
ثبت ديدگاه