این کتاب شامل خاطرات فرنگیس حیدرپور به نویسندگی خانم مهناز فتاحی در مجموع ۳۳۵ صفحه ـ که شامل ۱۲ فصل از زندگی خانم حیدرپور و یک بخش بهنام کلام آخر مبنی بر سرگذشت شخصیتهای داستان، فهرست منابع وتصاویرـ می باشد.این کتاب در چاپ نهم خود با شمارگان ۲۵۰۰ نسخه و توسط انتشارات سوره مهر وابسته به حوزه هنری روانه بازار شده است.نویسنده خاطرنشان میکند که این مسیر سه ساعت و نیمی(راوی در روستای گورسفید که نزدیک سه ساعت و نیم با کرمانشاه فاصله دارد زندگی میکند) و سختیهای راه برای زنی نویسنده با سخنان مقام معظم رهبری در سال ۹۰ که از خانم حیدرپور تقدیر کرده بودند، سهل شد.
لازم بهذکر است که مصاحبه با فرنگیس حیدرپور تا سه سال به طول انجامید. نویسنده به موضوع عدم دسترسی به مدارک کافی اشاره می کند و دلیل آن را از زبان فرنگیس به آوارگی و دربهدریهای زمان جنگ تفسیر میکند. این اثر، کتابی با قلم روان و شیوا می باشد که همبستگی متنها و جریانات بسیار دقیق و کارشناسانه در آن مشهود است. اینکه کتاب از زبان اول شخص میباشد، باعث میشود خواننده با شخص فرنگیس ارتباط برقرار کند و خود نقطه قوتی برای کتاب محسوب میشود.
بیان جزئیات در اتفاقات رخ داده باعث جذابتر شدن خاطرات میشود که از دلایل قوی این امر، راوی بودن فرنگیس در یادمآنها و اردوها و سفرهای راهیان نور در غرب کشور است.
درباره طراحی جلد، ایده بسیار جذاب بود که فرنگیس را بر قله یک کوه ترسیم کرده است و واقعاً فرنگیس همانند کوه بلند و سرسختی در دوران دفاع مقدس محسوب می شود.
این کتاب در سال ۱۳۹۶ این چنین به تقریظ رهبر معظم انقلاب در آمده است:« بخش ناگفته و با اهمیتی از حوادث دوران دفاع را، به مناسبت شرح حال این بانوی شجاع و فداکار، در این کتاب می توان دید. بانو فرنگیس دلاور با همان روحیه استوار و پرقدرت و با زبان صادق و صمیمی یک روستایی و با عواطف و احساسات رقیق و لطیف یک زن با ما سخن گفته و منطقه ناشناخته و مهمی از جغرافیای جنگ با جزئیاتش، به ما نشان داده است. ما از روستاهای مرزی در دوران جنگ و مصائب فراوان آنان و آوارگیها و گرسنگیها و خسارتهای مادی و ویرانیها و داغ عزیزان آنها هرگز به این وضوح و تفصیلی که در این روایت صادقانه آمده است خبر نداشتیم و نیز از فداکاری جوانان آنان که در شمار اولین شتابندگان به مقابله با دشمن مهاجم بودند. ماجرای قتل و اسارت دشمن به دست این بانوی دلاور هم که خود یک داستان مستقل و استثنایی است که نظیر آن فقط در سوسنگرد، در همان اوان، اتفاق افتاده بود. بانو فرنگیس را باید بزرگ داشت و از نویسنده کتاب، خانم فتاحی، بهخاطر قلمِ روان و شیوا و هنر مصاحبهگیری و خاطرهنویسی، باید بسیار تشکر کرد».
-پس از مقدمه وارد داستان می شویم که در فصل اول از کودکی راوی صحبت میشود، کودکی بسیار پر شروشور با رفتارهای پسرانه. علاوه بر آن، به زحمات مادر و پدرش اشاره میکند. بهطور مثال خاطره رفتن به زیارت قدمگاه که خانواده او بنا بر مشکل مالی قصد سفر نداشتند ولی وقتی پدرش ناراحتی او را میبیند با پول قرضی او را روانه زیارت می کند. راوی لحظه رفتن را اینگونه به تصویر می کشد: «پدرم خوشحال بود که مرا به زیارت میفرستد … میدانستم خودش هم دوست دارد بیاید زیارت. گوشه سربندش را جلوی چشم هایش گرفته بود و های اشک میریخت».
در ادامه فصل به موضوع خواستگار فرنگیس از عراق اشاره میشود که در ۱۰ سالگی پدر او بنا بر فقر مالی تصمیم میگیرد تا دخترش را به یک عراقی با وضعیت مالی بهتر شوهر دهد، ولی یک شب مانده به عروسی این وصلت به هم می خورد.
-در ابتدای فصل دوم فرنگیس از خودش میگوید، از اصالت و وطنش، او زنی کُرد از ایل کلهر که متولد سال ۱۳۴۰ ـ در روستای گورسفید گیلانغرب در کرمانشاه ـ میباشد. در ادامه فصل به معرفی روستا و مردمان آن می پردازد و خانواده خود را معرفی میکند. از خاطرات کودکیاش میگوید که در قبرستان، پسرها را می ترساند. از اوضاع زندگی اش میگوید که پشت و پناه پدر بود و همدم مادر. در بخشی از این فصل اینگونه اشاره میکند: «کوچک بودم، اما غیرتی میگفتم باید طوری کار کنم که مسخره ام نکنند. گاهی لابهلای گیاهها و ساقههای گندم گم میشدم. قدم کوتاهتر از آنها بود». از خاطرات تلخی نظیر مرگ برادرش مقدم.
-فصل سوم با مرگ گرگینخان در سال ۵۹ ـ پسرعموی پدرش و کسی که مانع ازدواج او با مرد عراقی شده بود ـ شروع میشود. در ادامه فصل به داستان ازدواج خود با علیمردان با تفاوت سنی ده سال می پردازد. اولین دیدار را اینگونه روایت میکند: «اولینبار، علیمردان را روز عقد دیدم. وقتی روحانی از من پرسید و من هم آرام گفتم بله، برگشتم و او را نگاه کردم. مردی آرام بود. با دیدنش دلم آرام شد. او هم زیر چشمی مرا نگاه کرد. میدانستم مرا قبلاً دیده، اما من اولینبار بود که می دیدمش. در همان لحظه، مهرش به دلم نشست». فرنگیس بهخاطر وضعیت مالی در خانه همسرش هم مجبور به کارگری بود و شخصیت جدیدی به نام قهرمان ـ برادر شوهر فرنگیس ـ به داستان اضافه می شود که راوی در کار آهنگری شاگردی او را میکرد و با او تفنگ میساخت. در آخر این فصل به پیروزی انقلاب اسلامی و شادی آن در روستا اشاره میکند.
-فصل چهارم با روزهای پایانی تابستان ۵۹ آغاز شده است و عضویت دو برادرش در سپاه و خبرهای جدید جنگ: « یکبار از رحیم پرسیدم: چرا جنگ؟ مگر ما چه کردهایم؟ رحیم خوب از این چیزها سر درمیآورد. جواب داد: عراق میخواهد از مرز قصرشیرین حمله کند. ترسیدم، به سینه زدم و گفتم: براگم، مواظب خودتان باشید. رحیم که انگار ترس را توی صورت من دیده بود، گفت: مگر بمیریم و اجازه بدهیم این نمک به حرامها خاک ما را بگیرند.»
جنگ به نزدیکی روستای گورسفید رسیده بود و مردم از روستاهای دیگر فرار میکردند. جوانان روستا جمع شدند تا برای دفاع در مقابل صدامیان بروند. و نویسنده لحظه شهادت جوان ها را اینگونه بهقلم میکشد: «مرد چشم دوخت توی تخم چشم های دایی حشمت و این بار آرامتر از قبل ادامه داد: همه آنها که رفته بودند به ماشین شان که بهطرف خسروی می رفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شده اند».
در انتهای فصل، ورود عراقیها به روستا را روایت میکند که بهنظرم تلخترین سوال عمر راوی را در برمیگیرد: «قیافههای سیاهشان و لبخندهای بامعنیشان، دلم را به درد آورده بود. … یکی از سربازها نزدیک آمد. خودم را جمعوجور کردم و آماده فرار شدم. به کردی پرسید از اینجا تا کرمانشاه چقدر راه است؟ حرفی که زد، از مردن برایم سختتر بود. انگار مطمئن بود به زودی به کرمانشاه میرسد».
-فصل پنجم قصه، قصه مقاومت است. در قسمتی از فصل با این صحنه مواجه میشویم. «دایی حشمت وقتی قیافههای منتظر ما را دید، خندید و گفت: «مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلانغرب بشوند».
در ادامه از در به دری ها و سنگر گرفتن در کوه و صخره و سختیهایش تعریف میکند.
نقطه اوج زندگی فرنگیس در این فصل به این شکل رقم می خورد:« پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ روی دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسه غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود … همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقتهایی که با تبر چیلی می شکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه … آن یکی سرباز عراقی، هولهولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش بیرون زد».
در آخر وقتی فرنگیس اسیر عراقی را با خود بالای کوه میبرد چندی بعد دایی او نیز با دو تن اسیر عراقی دیگر میآید و آن دو باهم این سه اسیر را به پادگان تحویل می دهند.
-فصل شش اشاره به اقامت ۱۲روزه آنها در کوه دارد و به خاطره رفتن دوباره به روستا و بازدید از خانهاش که محل نگهداری از مجروحان عراقی شده بود، می پردازد. با تشدید حملات و پیش روی دشمن، به سمت کفراور و بعد به سمت دیره حرکت میکنند؛ تا جای امنی را پیدا کنند. در آنجا هم برای گذران زندگی به کارگری مشغول بودند ولی چندی نگذشت که بمباران دشمن به آنجا هم رسید. در قسمتی از فصل آمده است: « ناگهان صدای سوت توپ بلند شد. اولین توپ کمی دورتر زمین خورد، ولی دومی افتاد وسط مزرعه. هراسان از جا پریدیم. توپها اطراف ما به زمین میخوردند. رنگ از روی همه پریده بود. جماعت بنا کردند به جیغ کشیدن. هر کس به طرفی می دوید. فریاد زدم: بیایید پیش من… . بعد از اینکه همه را جمع کردم، به سمت کوه دویدیم. مجبور شدیم غذا و نان را ول کنیم و فرار کنیم».
-در فصل هفتم دوباره از آوارگی خود میگوید که این بار به گیلان غرب رفته و چادرنشین شده بودند و سختی هایی از این قبیل: «یک روز نگاه کردم و دیدم قطرهای نفت نداریم … با خودم فکر کردم چه کار کنم … رفتم سمت کوه. پارچهای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلیها را دسته کردم. چوبها را آتش زدم و زغال که شدند، آنها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرمِ گرم شد. کمی که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: حالا چه کار کنیم؟ گاز زغال، ما را میگیرد. خندیدم و گفتم: برای آن هم فکری دارم! کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش می داد، با ناراحتی و خجالت گفت: فرنگیس، ببخش!»
در ادامه با پیش رویِ دشمن، فرنگیس مجبور می شود به عقب رفته و در جایی که سپاه شهرکسازی میکرده اسکان گیرد. با افزایش بمباران در آنجا تصمیم علیمردان و فرنگیس رفتن به اسلامآباد-که دو تن از برادران علیمردان در آنجا بودند- شد. فرنگیس احساس خوبی برای ماندن در خانه برادر شوهرهای خود نداشت پس بنا کرد به ساختن خانه ای روی کوه، بدون هیچ امکاناتی. این در صورتی بود که باید سنگ کوه را میتراشید تا زمین صاف شود در حالی که او اولین فرزند خود را باردار بود. در انتهای فصل فرزند او رحمان بهدنیا می آید و به همراه نوزاد به پابوس امام رضا(ع) می رود.
-در فصل هشتم صدامیان عقب نشینی کرده بودند و فرنگیس و خانواده اش توانستند به شهر و روستایِ خود برگردند. ولی با چیزی مواجه می شوند: «وقتی کنار جاده از ماشین پیاده شدم، سر جایم خشکم زد. اصلاً روستایی نبود! گورسفید سر جایش نبود. همهاش با خاک یکسان شده بود. همان جا روی جاده گورسفید ایستادم. ساک از دستم سر خورد و روی زمین افتاد».
جهاد سازندگی به آنها کمک میکند تا خانههایشان را بسازند ولی بلای بدتری در انتظار آن هاست، مینهایی که هنوز در خیلی از جاها و اطراف روستا پاکسازی نشده بود. حال شروع جنگ بین مینها و مردم است: « وقتی ستار برگشت، یک انگشت نداشت. ستار زد زیر گریه و ادامه داد: «وقتی خودکار را انداختم، شکم پسرعمه را دیدم که پاره شد و رودههایش معلوم بود. اما پسرعمه فرار کرد. هر چی صدایش زدم، از ترس نایستاد. فرنگیس، شکمش را دیدم. سوراخ شده بود».
در ادامه فصل به خاطرات وحشتناک کشتهشدن مردم بر اثر مین در هر زمانی اشاره میکند. در بخش دیگری از فصل، به مرگ برادر کوچکش جمعه میرسد که در سنین نوجوانی بود. بخشی دیگر از فصل، جانباز شدن برادرش جبار را روایت میکند و به همین ترتیب، تا آخر فصل روایتهای مختلفی از اتفاقاتی که برای نزدیکان وی و یا حتی اهالی روستا که بر اثر مین رخ داده، آورده می شود.
-در فصل نهم بیشتر از برادرشوهرش قهرمان میگوید. روایت زایمان زن قهرمان را میگوید که بهخاطر نبود وسیله نقلیه و دیر رسیدن ماشین، مجبور به وضعحمل در اتوبوس می شود و فرنگیس بندناف پسرش را در همان حال میبرد. بعد بمباران هوایی دشمن شروع می شود و زنِ برادرشوهرش با همان حال مجبور می شود به کوه فرار کند و آنجا پناه بگیرد. خاطرهای از دنداندرد خود که قهرمان آن دندان را با ابزار آهنگری میکشد.
در بخش دیگر خاطره شهادت قهرمان را میگوید. « سریع به خانه رفتم و پتویی آوردم. قهرمان هنوز نفس داشت. با اینکه مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا می زد. اشک می ریختم و کار میکردم. بلندبلند میگفتم: چیزی نیست کاکه قهرمان. خوب می شوی. الان می بریمت بیمارستان. کمی سرت زخمی شده». در آخر فصل هم به دنیا آمدن دخترش سهیلا را بازگو میکند.
-در فصل دهم روایتی از جانبازشدن خواهرش سیما میگوید. «وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم تویِ سرش می زد. پیراهن سیما خونی و تکهتکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزه ها و گل های ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند. تکههای مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود».
در ادامه فصل به سنگر ساختن کنار چشمه اشاره میکند و دلیل آن را بمباران شیمیایی دشمن میگوید. تا آخر فصلِ ده از بمباران هوایی دشمن و فرار مردم به سمت سنگرها و کوهها میگوید تا جایی که این بمباران و حملات برای مردم عادی شده بود، جوری که فرنگیس بیشتر اوقات بر روی پشت بام خانه اش می ایستاد و به قول خودش دیدبانی می داد.
-در فصل یازدهم با اعلام قطعنامه ۵۹۸ مردم تازه داشتند با خوشیِ زندگی خو میگرفتند و زندگیشان به روال عادی بازمیگشت که در عملیات مرصاد، عراق با کمک منافقین دوباره حمله میکند و شهر به شهر و روستا به روستا جلو می آمد و مردم باید دوباره زندگی خود را رها میکردند و به عقب باز میگشتند. «مردم وقتی دیدند نظامی ها این چنین در حال عقبنشینی هستند، شروع کردند به فرار … همسایه مان، کشور گفت: فرنگیس، فرار کن. این بار بدجوری حمله کردهاند. نظامیها هم جلودارشان نیستند». و فرنگیس هم مادر و پدرش را و هم همسرش را گم کرده بود اما ناگزیر با دو فرزندش به عقب میگریزد. جای امنی صبر میکند. در ابتدا مادر و پدرش را پیدا میکند و بعد بهدنبال همسرش میگردد و وقتی همسرش را می یابد با او به ماهیدشت میرود و آنجا پناه میگیرد.
فرنگیس که دلش پیش خانه و زندگیاش بود با راضی کردن همسرش، سهیلا دختر کوچکش را برمی دارد و برای سرکشی به زندگیاش به گورسفید برمیگردد. ولی جنگ پیش رویِ زیادی داشته و اینگونه به دردسر می افتد: «جماعت وحشتزده، از ماشین ها پیاده میشدند و به طرف دامنه کوه میدویدند. نظامیهایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درخت ها و زیر صخره ها پناه میگرفتند».
در همین اوضاع بود که فهمید اسلامآباد به دست دشمن افتاده و خانواده او نیز در ماهیدشت بودند. خود را به پیش مادر و پدرش در شیان می رساند و در کنار آن ها پناه می گیرند.
-در فصل دوازدهم خبر جلوگیری از پیشرویِ منافقین و عقب نشینی آن ها سر آغاز فصل است. فرنگیس بدون اطلاع به خانواده اش، بهجستجوی همسرش بهسمت ماهیدشت روانه می شود و در نهایت همسر و پسرش را می یابد: «وقتی رسیدم و در زدم، پسرم رحمان در را باز کرد. همانجا روی زمین نشستم و سرم را به خاک مالیدم … وقتی سر برداشتم، علیمردان را دیدم که گریه می کند. رحمان و سهیلا را توی بغل گرفتم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زدم: خدایا، ممنون. خدایا شکرت.» و با خانواده خود به گورسفید بازمیگردد.
در بخشی از این فصل به ملاقات پدر فرنگیس با امام خمینی(ره) اشاره میکند: «از دیدن امام، داشتم از حال میرفتم. باورم نمیشد او را دیدهام. جرئت نداشتم نزدیکش بروم. با این حال، جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمدهام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلانغرب آمدهام. از خانوادهام پرسید، از وضع زندگیام. بعد پرسید مشکلت چیست؟ گفتم میگویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده دارد. امام ناراحت شد. تکهای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم داد و گفت خیالت راحت باشد، برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیرون بیایم که [امام(ره)] خم شد و پیشانیام را بوسید. من گریه کردم…».
سپس، از فوت پدرش و همسرش میگوید و از گذران زندگی اش در این چند سال با چهار فرزند.
در آخر فصل به دیدارش با مقام معظم رهبری اشاره می کند که در سال ۹۰ به کرمانشاه سفر کرده بودند: «رهبر حرف های سردار عظیمی را تکرار کرد و گفت: بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: خوشحالم رهبرم که به گیلانغرب آمدی. قدم روی چشم ما گذاشتی. شهرمان را نورباران کردی. لبخند زد و گفت: چطور این کار را انجام دادی؟! وقتی سرباز عراقی را کشتی نترسیدی؟ گفتم: با تبر توی سرش زدم. نه نترسیدم. خندید و گفت: مرحبا! احسنت! زنده باشی».
یا در قسمت دیگری از این فصل اینگونه به حضور رهبر انقلاب در گیلانغرب اشاره میکند: «استادیوم شلوغ بود و رهبر آمده بود از جنگ و روزهای سخت جنگ برایمان بگوید. سهیلا با خوشحالی تکانم داد: دا! در مورد تو حرف میزند گوش کن … صدا توی همه بلندگوها پخش میشد: در شهرِ شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان و حفظ کنید».
_ و در نهایت بخش جذاب و تقریباً منحصربه فرد این کتاب، بخش آخر با عنوان کلام آخر است که سر گذشت هر کدام از شخصیتهای داخل کتاب که خواننده با آنها خو گرفته بود را در چند خطی بیان میکند و میگوید در این چند سال بعد از جنگ چه اتفاقی برایشان افتاده و الان در چه حالیاند.
ثبت ديدگاه