بعد از چهارده اسفند بود که ما در خدمت ایشان(شهید بهشتی) و در جمع دوستان بودیم. عدهای از ضدانقلابها و چپیها آمده بودند و داشتند شعار میدادند و شعارشان هم «مرگ بر بهشتی» بود و کاملاً صدا میپیچید در اتاق؛ یعنی پشت همان اتاق بودند البته اتاق چند طبقه بالاتر بود. کاملاً مشخص بود که پایین، شعار مرگ بر بهشتی میدهند. من در چهرۀ آقای بهشتی وقتی نگاه میکردم، میدیدم اصلاً هیچ نشانهای نه مثبت و نه منفی بر چهره ایشان نبود. مرتب هم سعی داشتم که ببینم چه اثری دارد، نه ایشان را حالا خوشحال بکنند که کسی هستند که دارند شعار میدهند علیه من، نه ناراحت بکنند که اینها دارند مرگ بر بهشتی میگویند؛ من آن لحظه خیلی عصبانی شدم و ناراحت بودم. یادم هست که این خونسردی آقای بهشتی بیشتر مرا ناراحت میکرد که هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. دیگر نتوانستم بنشینم؛ بلند شدم. مرتب قدم میزدم در اتاق و خودگویی میکردم. یک مرتبه این جمله از زبان من بیرون آمد، گفتم که: «تعجب میکنم چرا امام جلوی اینها را نمیگیرد». معمولاً مرحوم بهشتی کم عصبانی میشدند، کم حالت خشونت را به خودشان میگرفتند. یادم هست که آنجا یکمرتبه با عصبانیت به من گفت که: «آقای حسینیان! شما امام را هنوز نشناختهاید. اینطور صحبت نکنید. امام کسی نیست که بیاید با بنیصدر درگیر بشود. امام میگذارد بنیصدر خودش، خودش را خراب کند و بزند و امام نمیآید بنیصدر را قربانی بکند، ذبح بکند، که امامزادهای در مقابل انقلاب درست بکند. میآید اجازه به آن میدهد و خودش، خودش را خراب میکند و این چهارده اسفند اولین تیشهای بود که بنیصدر به ریشۀ خود زد. خواهید دید که به همین زودیها، بنصدر، دیگر آن بنیصدر نخواهد بود».
روایت حجت الاسلام و المسلمین روحالله حسینیان از شهید بهشتی
ثبت ديدگاه