توی اردوی جهادی بازفت* بودیم. بچههای [گروه] عمرانِ آقایان خیلی شیطان بودند. یک بار داشتند با آمبولانس -آن موقع، یکی از ماشینهایی که به بچهها داده بودند، آمبولانس بود- میرفتند، درحالیکه یکی از آقایان روی سپر ماشین ایستاده بود. پایش را گذاشته بود روی لبۀ ماشین و دستش را گرفته بود به دستگیرۀ در. ماشین به دستانداز خورد و این آقا از لبۀ ماشین سر خورد و افتاد. سرش شکسته بود و ازش خون میآمد. آقایان بهجای این که بیاورند درمانش کنند، یک پتو برداشتند، دور این بندهخدا پیچاندند و لاالهالاالله میگفتند و توی روستا میچرخیدند. کل مردم هم افتاده بودند دنبالشان! حالا ما هم همه ناراحت بودیم که یکی از بچهها شهید شده و پیش خودمان گفتیم: سال بعد اسم این شهید را روی اردویمان میگذاریم. فکر میکردیم واقعاً اتفاقی افتاده. بعد که رسیدند، دیدیم که بیچاره فقط سرش شکسته بود. چقدر این دستوپا میزد توی اون پتو که من را بگذارید زمین.
*منطقهای در چهارمحال و بختیاری
الهه کهریزی
ورودی ۱۳۷۸ دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی
ثبت ديدگاه