همه بسیج شدیم
با دستور امام مبنی بر تشکیل ارتش ۲۰ میلیون نفری، سپاه تصمیم میگیرد تمام خواهران ذخیرۀ سپاه و حتی تمام افرادی که آزاد در شهر کار میکنند را جذب بسیج کند و کار را تشکیلاتی جلو ببرد.
با اطلاعرسانی در سطح شهر تعداد بسیار زیادی برای عضو شدن در بسیج آمدند و برایشان تشکیل پرونده دادند.
خانم جوشی نیز در رأیگیری مسئول بسیج شد. او چگونگی تشکیل بسیج آبادان را توضیح میدهد.
جاسوس در بیمارستان
او از خاطرهای در بیمارستان میگوید که رفتارهای عجیب چندتایی از پرستاران و ارتباط بیش از حدشان با مردان برایشان عجیب آمد و خانم ابوالهدایی که با اطلاعات سپاه در ارتباط بوده سر از کار او درمیآورد و میفهمند او با عراق رابطه داشته و گرا میداده است؛ او را در اتاقی نگه میدارند و بعد به خارج از شهر میفرستند.
گرگ در لباس میش
یک تیم پزشکی که چهار نفری پرستار داشت به بیمارستان منتقل میشود. رفتار این پرستارها کمی عجیب میآمد. آنها کارهای روال خود را انجام میدادند ولی بیش از حد از آمار شهدا و مجروحین میخواستند و بیش از حد با مجروحین ارتباط برقرار میکردند و صحبت میکردند. خانم جوشی میگوید من روزنامۀ مجاهدین را زیرنظر داشتم. بهسرعت اخبار بیمارستان و تعداد مجروحان و اطلاعاتی که از آنها میگرفتند حتی با عکس در روزنامههایشان چاپ میشد.
در حالت کلی میفهمند آنها از گروههای چپیاند و آنها را به سپاه معرفی کرده و به ماهشهر برای بازجویی منتقل میکنند.
حساسیت کارها
او از حساسیت کار در بیمارستان میگوید که باید حواسشان به کمکاریهای پرستاران و یا خطای آنها باشد. بهخصوص زمانی که فرماندههان جنگی را میآوردند.
جهاد در روستا
او از خاطرات جهادیاش در دوران جنگ میگوید که به روستاها با بچههای بسیج و جهادسازندگی میرفتند تا به مشکلات آنها بهخصوص بیماریهایشان رسیدگی کنند. او میگوید برای اینکار برنامهریزی در بسیج داشتند و علاوهبر کار در بیمارستان حتماً به روستاها سرکشی میکردند.
عیدفطر با عشایر
راوی میگوید بعضی از روستاها علاوهبر ضعف بهداشتی، از لحاظ عقیدتی نیز ضعیف بودند. بااینکه مذهبی بودند ولی بسیاری از احکام مثل غسل را نمیدانستند، پس برایشان کلاسهای احکام و عقیدتی و قرآن گذاشتند و حتی نماز عیدفطر برگزار کردند.
در ادامه، یکی از روستاها را بهنام روستای شلحه حاج حسین توصیف میکند و طرز زندگی عشیرهایشان را میگوید.
زایمان صحرایی
راوی از تجربۀ خود در به دنیا آوردن یک پسر میگوید و اتفاقاتی از این قبیل.
او اشاره میکند که تا سال ۶۴ در آبادان بودند و بعد از آن با تخلیه شهر به ماهشهر رفتند.
خستگی ناپذیر
راوی از فعالیتهای پشت جبهه و تدارکات و هدایای مردمی در آبادان میگوید.
خمپارۀ پردردسر
راوی یکی از خاطرات خود که به خطمقدم برای تقسیم تدارکات و هدایا میرفتند را تعریف میکند که یک خانم تهرانی نیز همراهشان بود و آن خط هم خیلی به عراقیها نزدیک بود.
خانم تهرانی درخواست پرتاب خمپاره میکند و با این کار عراقیها آتش بسیاری به سر بچههای خط میریزند که حتی خانم جوشی و همراهانشان نمیتوانستند سوار ماشین بشوند.
داروخانۀ جنگی
او اشاره میکند که در باشگاه آبادان داروها را برای بیماریهای ساده مثل سرماخوردگی و اسهال و … را تقسیمبندی میکردند و جبههها و روستاهای اطراف را پوشش میدادند.
همان یکبار دیدمش
او از شهید سرهنگ سپهری میگوید که از طرف ارتش برای خنثی کردن راکتی که در باشگاه افتاده بود و عمل نکرده بود آمد و با منفجر شدن راکت، تمام اجزای شهید از هم جدا شد و بر روی زمین و چمن و درخت پراکنده شد. راوی از اسفناک بودن این صحنهها در جنگ میگوید.
پیرزنهای شهر
او از نگهداری پیرزنها و کودکانی که خانوادۀ خود را از دست داده بودند میگوید و اشاره میکند که هر دوهفته یکبار، پیرزنهای شناسایی شده در هر مرحله را جمع میکردند و برای حمام کردن به خانۀ خانم خانی میبردند.
مأموریت سخت
او به خاطرۀ آوردن جنازۀ پیرزنی که عریان شده بود و جایِ چکمهها بر تنش بود، از تپههای مدن که عراقیها در آن سنگر داشتند اشاره میکند.
تدفین شهدا
او از خاطرات غسل و کفن کردن شهدا میگوید و از خوابیدنشان در قبر او، یکی از خاطراتش غسل دادن ۳ تن از خانوادهای است که عروسی داشتند و عروس و مادرشوهر و خواهرشوهر در روز عروسی شهید میشوند و اینکار برای آنها بسیار دردناک بوده است.
برنامههای مذهبی
او از تشکیل برنامههای مذهبی مثل دعای توسل و همینطور برگزاری نماز جمعه هرهفته با پیگیریهای آقای جمی میگوید.
مزار شهدا
او هر پنجشنبه به مزار شهدا میرفت.
شهید تشنهلب
او از شهید جمشید رئیسی خاطرهای تعریف میکند که بهخاطر جراحتش نباید آب میخورد و التماس قطرهای آب از خواهرها میکرد و در نهایت با لبِ تشنه شهید میشود.
خواهری برای مجروحها
خانم جوشی از رفتار خواهرهای پرستار در بیمارستان میگوید که باوجود خستگیها و فشارهای کار هیچوقت بر اخلاقشان تاثیری وارد نمیشد و مثل خواهر و یکی از اعضای خانوادهاشان با مجروحین برخورد میکردند و مجروحین هم با آنها اخت میشدند.
پرستار ویژه
خانم جوشی از خاطرۀ خود وقتی پرستار مخصوص آقای علی زارع(مسئول بسیج آبادان و پدر آقای غلامرضا فیروزی از نیرویهای جبهۀ آبادان) بود میگوید، از اینکه تماموقت مواظب مریض بودند و تمام کارهایشان را انجام میدادند.
معجزۀ دعا
خانم جوشی اعتقاد دارد در آن برهه، قرآندرمانی یا دعادرمانی خیلی جواب میداد، او خاطرهای از خانمی ۱۴ساله بهنام شهیدزاده که تیر مستقیم به نخاعش خوردهبود میگوید.
تشییع جنازه در بیمارستان
او میگوید هرکسی که در بیمارستان شهید میشد از بخش تا سردخانه که یک راهرو در دو طرفش درخت و گلهای سرسبز بودند، با صلوات و تکبیر تشییع میشدند اما وقتی شهید موسوی فرماندۀ سپاه خرمشهر در بیمارستان بود، بدون درنظر گرفتن قوانین بیمارستان، همگی دعا میکردند و وقتی شهید شد به یاد شهید جهانآرا تشییع پرجمعیتتری تا سردخانه داشتند.
عکاسی از شهدا
بهدستور آقای سلیمانی، او و همسر آقای سلیمانی مسئولیت داشتند تا از مجروحان و شهدا در بیمارستان عکس بگیرند و به سپاه بدهند برای آرشیو.
خانم جوشی خاطرۀ شهادت پسر ۲۰سالهای بهنام سعید جلالی که از انتظامات بیمارستان بود را میگوید که با او بسیار صمیمی بوده و حس مادرانهای به او داشته؛ وقتی برای کار کوتاهی از بیمارستان میرود و برمیگردد، میفهمد که سعید شهید شده و این درد را خیلی برای خود سنگین میشمارد.
گاهی هم میخندیدیم
او از خاطرات شیرین خواهران در بیمارستان و خوابگاه میگوید.
شوخی با مرگ
یکی از کارهای رایج آنها نوشتن وصیتنامه بود و بعد از مدتی دوباره یک وصیتنامه جدید مینوشتند. خانم جوشی تعریف میکند با رشد فکری بچهها، وصیتنامهها بار معنایی بیشتری پیدا میکرد ولی وقتی وصیتنامههای قدیمیامان را میخواندیم بعضی از حرفها باعث خنده و شوخی میشده.
در ادامه به وصیتنامه پرمعنای شهید مریم فرهانیان اشاره میکند که به گفتۀ آقای حداد عادل که از وصیتنامه شهید تعجب کرده بودند: «واقعاً نمیدونم دربارۀ این خواهر رزمنده چی بگم. در این سنوسال کم به چه مقامی رسیده. شاید یکی از مراجع خیلی درس بخونه به چنین مقام متعالی برسه و بتونه چنین چیزهایی رو بنویسه و بگه».
نمایشگاه در بیمارستان
او از برگزاری نمایشگاههای خیلی ساده در ایام مخصوص مثل نیمۀشعبان و دهۀفجر میگوید که با دادن شربت و زدن پوستر و حتی هدیه یا فروش کتاب و جانماز و مهر و تسبیح شکل میگرفت و باعث افزایش روحیه در رزمندهها میشد.
از همین راهی که آمدی برگرد
او از آقای چرخکان میگوید که وظیفۀ امور فرهنگی بیمارستان را داشت و بسیار متواضع بود. خانم جوشی نحوۀ شهادت شهید چرخکان را تعریف میکند.
مسئول اخبار
خانم جوشی میگوید بهخاطر در ارتباط بودن با بسیاری از رزمندهها در جبهههای مختلف، خبرهای زیادی از مناطق به دستشان میرسید و خود را موظف میدانستند که به دیگران این اخبار را منتقل کنند.
اطلاعاتیها
خانم جوشی میگوید ارتباط با رزمندهها و اخبار جبههها گاهی باعث میشد عملیاتهای مهم لو برود و دهانبهدهان در شهر بچرخد که در این مواقع به سپاه اطلاع میدادند و اخبار را بین مردم هدایت میکردند تا عملیاتها لو نرود.
مأموریت مهم
او به مأموریت خود برای انتقال شهدا در ماهشهر اشاره میکند.
حرفش را به کرسی نشاند
خانم جوشی دلیل مأموریت خود را در ماهشهر میگوید. او از خانم شولی نام میبرد که پدرش از ناحیۀ پا مجروح میشود و وقتی به ماهشهر میروند که از آنجا به تهران منتقل شود. وضعیت اسفناک مجروحین و شهدا را در بیمارستان میبیند و ارتش تحتامر بنیصدر را مجبور به قانون شکنی و انتقال مجروحین میکند و در آخر خانم جوشی برای رسیدگی به این امر برای مأموریت به ماهشهر میرود.
بسیج پرکار
او کار تشکیلات بسیج و معاونیناش و وظایفشان را میگوید و از فعالیتهایی که میکردند.
شلیک در تاریکی
او از معاون بسیج، خانم منیژه خانی میگوید که برای تمیز کردن خانهای که سپاه بهعنوان پایگاه به بسیج خواهران داده بودند به آنجا میروند و در تاریکی، چندتا از برادران سپاهی که فکر میکردند در این خانه چپیها فعالیت میکنند، برای سرکشی به خانه میآیند و خانم خانی فکر میکند که آنها عراقیاند و از ترس، همه را به رگبار میبندد و هر سۀ برادران را مجروح میکند.
بمب روحیه
او از صدیقه کارکوبزاده، معاون بسیج بعد از خانم خانی میگوید که خواهر ۳ شهید مفقودالاثر بود.
خاطرهای دارد که برای تسلیت به خانۀ آنها میروند ولی اینقدر روحیۀ مادر خانواده خوب بود و با این موضوع خوب کنار آمده بود که از اول تا آخر به خنده میگذرانند و فراموش میکنند که برای تسلیت آمده بودند.
اولین تجربۀ معلمی
او در دوران حصر آبادان، در کنار سایر فعالیتهایش در مدرسه نیز تدریس میکرد.
جلسات فرماندهی بسیج
او از روند تشکیلاتی بسیج و جلسات با دیگر فرماندهان و مباحث این جلسات و حتی ماجرای اختصاص حقوق به خواهران را بازگو میکند.
ماجرای مهر بسیج
در یکی از جلسات بهدلیل کار مستقل واحد خواهران، برای بسیج خواهران مهری جداگانه تصویب و زدهشد که ارزش اعتباری زیادی داشت.
خانم جوشی خاطرهای از گم کردن این مهر و در نهایت پیدا کردنش میگوید.
مجروحیت
در شرایط بد اوایل جنگ که شرایط برای حمام کردن وجود نداشت، باید آب را روی هیترهای بزرگ گرم میکردند.
خانم جوشی که برای حمام، آب را گرم کرده بود، وقتی میرود که آب را بردارد یک خمپاره کنارشان میخورد و بر اثر موج خمپاره، آبِ جوش بهسرشان میریزد و میسوزند. بهگفتۀ خانم جوشی تا هشتماه بهبودیاشان طول کشید که در این مدت زخمهای ایشان بسیار عفونت کرده بودند و وضع نابسامانی داشتند ولی به تمام کارهای بسیج و بیمارستان رسیدگی میکردند.
مخالف مرخصی
او از آقای قبادینیا نام میبرد که اجازۀ مرخصی به او نمیدهد و او نیز هیچوقت مجروحیت ناشی از سوختگی خود را به او نگفت و درد را تحمل میکرد و به کار در بیمارستان و بسیج میرسید.
باز مجروحیت
او برای بارِ دوم مجروح میشود. زمانی که یک رزمنده که وضع مناسبی نداشت و باید برایش خون از آزمایشگاه میآوردند و او از راهروی تاریک به سمت آزمایشگاه میرود ولی در حال برگشت، یک خمپاره بر روی منهولهای فاضلاب که سیمانی بودند اصابت کرده و او را روی چمن پرت میکند. وقتی کمی بههوش میآید و به اورژانس میرود. دکتر طاهرینیا که متخصص مغز و اعصاب بود متوجه زخم او که زیر چشمش تا نزدیکی بینیاش بود میشود و بهخاطر اینکه جای بخیه نماند، صورت او را بدون بیحسی بخیه میزند.
راوی بهطور مفصل به این قضیه اشاره میکند.
گواهینامۀ رانندگی در شهرِ جنگی
خانم جوشی ماجرای گرفتن گواهینامهاش را در آن شرایط میگوید و همچنین ترغیب کردن باقی خواهرها به این کار را.
دیدارها تازه شد.
راوی از دیدار با خانوادهاش بعد از چندین ماه میگوید؛ درصورتی که فقط میدانستند خانوادهاش در محلۀ جنگزدههای شیراز هستند. به شیراز میرود و آنها را پیدا میکند.
اولین عید در محاصره
او از ایام عیدنوروز در شرایط سخت جنگی میگوید که بدون هیچ جشنی و با حداقل امکانات مثل گلهای کاغذی و با دلی پر از دلتنگی برای کسانی که دیگر نبودند بر سر مزار شهدا که آنهم در تیررس دشمن بود و زیر خط آتش برگزار میشد.
خبررسان شهادت
آقای محسنپور مسئول تعاون سپاه بود و اخبار شهدا به ایشان میرسید، ایشان هم خانم جوشی و تعدادی دیگر از خواهران را برای دادن خبر شهادت به خانۀ شهدا میفرستادند.
راوی چند نمونه از خاطرات خود را در این زمینه میگوید.
آنها همچنین وظیفه داشتند به جنگزدهها در استانهای دیگر مثل تهران و اصفهان و حتی به خانواده رزمندگان نیز سر بزنند و ابراز همدردی بکنند.
ماجرای عجیب مرزوق
میتوان گفت از جذابترین قسمتهای کتاب این قسمت است.
راوی تعریف میکند که مادر مرزوق ابراهیمی که در آبادان رزمنده بود برای داماد کردن پسرش دنبال او میآید ولی همان روزی که مادر مرزوق میرسد، مرزوق شهید میشود، تا یک روز کامل نمیتوانستند خبر شهادت مرزوق را به مادرش بدهند تا اینکه خود مادر بو میبرد. خانم جوشی میگوید از بدترین خبرهای شهادت بود که باید میدادیم، به مادری که برای داماد کردن پسرش باید جنازۀ پسر را داد.
مادر مرزوق وقتی میفهمد خیلی بیتابی میکند و از خواهرها میخواهد همین آبادان کنار باقی دوستان شهیدش دفنش کنند و هر پنجشنبه به دیدارش بروند و برایش سالگرد بگیرند و البته تأکید میکند که تا چهلم مرزوق زنده نمیماند و برایش چهلم بگیرند و همینطور میشود و سوم مادر مرزوق و چهلم پسرش یکی میشود. از آن به بعد، خواهرها خود را ملزم به دیدار شهید میکنند و هرسال برایش سالگرد میگیرند و پای ثابت آن مریم بود.
سال ۶۳ بهخاطر جراحاتی که داشت تصمیم میگیرد به یک مرخصی به مشهد برود. وقتی به مریم میگوید چه سوغاتی میخواهد، از او کفن تبرک شده میخواهد. خانم جوشی به آنها تأکید میکند که سالگرد مرزوق را بگیرند و میرود.
در مشهد از او میخواهند بهسرعت به آبادان برگردد. وقتی به آبادان میرسد، به پلاکاردهای شهادت مریم برمیخورد و میفهمد مریم در سالروز شهادت مرزوق، زمانی که به مزار اون میرفتند بر اثر اصابت ترکش یک خمپاره به قلبش شهید میشود و این دقیقاً زمانی بود که خانم جوشی کفن او را در حرم طواف داده بود.
خانم جوشی اعتقاد دارد که مرزوق پله پرواز مریم بود.
سیدحسین حسینی
ثبت ديدگاه