کتاب شمار پنج، کتابی است با نویسندگی مرتضی قاضی، که نقش زنان در مقاومت آبادان را به روایت فاطمه جوشی به قلم کشیده است.
چاپ اول این کتاب در سال ۱۳۹۴ با شمارگان ۱۵۰۰ نسخه زیر نظر مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است.
علاوه بر پیشگفتار و مقدمه، این کتاب دارای ۶فصل میباشد که تدوین آن به این گونه است که در هر فصل بهصورت جزئی عناوینی را برای روایات مطرح کردهاست. و آخر کتاب نیز تصاویر مرتبط ضمیمه شده است
بخش پیشگفتار سعی در معرفی هدف مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس دارد که تاریخ شفاهی زمان جنگ را به نسل آینده منتقل کند. در اینباره به مقاومت زنان در جنگ اشاره میکند و آن را به دو بخش تاریخ شفاهی زنان مقاومت و تاریخ شفاهی همسرانِ فرماندهان ارشد جنگ بیان و هدف را از این کار به روشنی بیان میکند:«درنهایت هدف از تدوین تاریخ شفاهی زنان مقاومت و همسران فرماندهان ارشد جنگ، شناخت گوشه ای از تاریخ جنگ در گفتوگو با کنشگران و فعالان مستقیم و غیر مستقیم صحنه نبرد است تا دستیابی به یک فهم و ادراک زنانه از سختی ها، فداکاریها و حوادث جنگ تحمیلی را سهولت بخشد».
در مقدمه آقای مرتضی قاضی، علاوهبر تأکید لزوم پرداختن به نقش زنان در مقاومت آبادان، به روند تکمیل کتاب میپردازد.
راوی کتاب، سرکار خانم فاطمه جوشی، مسئول بسیج خواهران آبادان در یک سال محاصره بوده است و همچنین در بیمارستان شرکت نفت آبادان فعالیت میکردند.
مصاحبه با ایشان توسط خانم سمیه حسینی در دو مرحله انجام گرفت که مرحلۀ اول مصاحبه و بازدید در آبادان به مدت یک هفته در تاریخ ۹ اسفند ۹۰ و مرحلۀ دوم آن بهصورت جلسات مصاحبه به مدت ۵ روز از تاریخ۹۱/۰۴/۲۴ انجام شد که نتیجه آن ۱۴ جلسه و حدود ۳۰ ساعت مصاحبه بود. نحوۀ تدوین این کتاب نیز بهصورت اول شخص میباشد.
**عنوان فصل اول کتاب تولد تا انقلاب است که در ۱۴ خاطره به آن پرداخته است.
در آبادان بزرگ شدم
راوی از محل زندگی خود و از خانوادهاش و شغل پدر در شرکت نفت میگوید. او متولد ۱۳۳۶ در آبادان بود و در دبیرستان دریابد رسایی دیپلم تجربیاش را گرفت.
ذهنی پر از سوال
او از سرکشیاش دربارۀ مسائل دینی میگوید. از همسر دختر عمویش که باعث علاقهمندی او به مسائل دینی و سیاسی شده بود و همسایهشان خانم شریف زاده که با او به بحث مینشستند و با معرفی کتابهایی مثل فاطمه، فاطمه است و پدر، مادر ما متهمیم، زمینۀ ذهنی را برای پذیرش حق آماده میکردند.
بگویید حسین کشته شد
راوی از رسم و رسومهای مرسوم در دهۀ محرم آبادان میگوید و در ادامه به خاطرهای از شب عاشورا میرسد که در خانهای مشغول به عزاداری برای امام حسین بودند و با روضهی (وای حسین شهید شد) دم گرفته بودند که مأموران نظامی به خانه میریزند و میگویند بگویید حسین کشته شد. خانم جوشی دلیل این کار مأموران را از زبان خانم شریف زاده میگوید:«اینا نمیخوان که مردم با کلمه شهید آشنا بشن. از این کلمه خیلی میترسن. میدونن کسی که شهید میشه، از همه چیزش گذشته، دیگه چیزی براش اهمیت نداره. اگه این توی جامعه جا بیفته و مردم متوجه بشن، براشون خطرناکه».
بهترین معلم من
او از مدرسه دریابد رسایی در سالهای آخر دبیرستانش میگوید. از معلمی به نام آقای علیپور که دینی درس میداد و با وجود جو بد و نابسامان آبادان و همینطور بی توجهی به درس دینی، او آدمی پر و با علم بود و دانشآموزان را با مسائل دینی آشنا میکرد و آنها را ترغیب به حفظ حجاب میکرد، بهطوری که ساواک اعتراض کرده بود و گفته بود مدرسه را کرده مسجد.
راوی میگوید من هم همان موقعها روسری میزدم.
مبارزه در قالب روضه
او در این بخش از فردی به نام خانم انصاری نام میبرد. او مسئول یکی از حوزههای علمیه قم بود که ماههای محرم و صفر به آبادان برای مراسمات سخرانی و روضهخوانی میآمد.
راوی سال ۵۵ با خانم انصاری آشنا میشود و با حضور در مراسمات او -که به افشاگری دربارۀ مسائل روز و سیاسی میپرداخت- و آشناییت بیشتر با خانم انصاری، امام خمینی(ره) را میشناسد و با کمک خانم شریف زاده برای معرفی کتابها و حل سؤالاتی که در ذهن خانم جوشی شکل گرفته بود، او رفته رفته خط فکری خود را شکل میدهد.
او میگوید در این زمان تازه چادر به سر کردم.
من هم انقلابی شدم
راوی کم کم با اعتماد خانم انصاری به خانم محمدی معرفی میشود و اعلامیههایی به دستش میرسد که باید در درون خانهها بیندازد و یا به افراد مطمئن بدهد. او انقلابی شده بود و در لحظه یک جا بند نمیشد؛ از مسجدی به مسجد دیگر و از مجلسی به مجلس دیگر.
همه سوخته بودند
از اواخر مرداد۵۷ و آتش زدن سینما رکس میگوید.
۳۷۷ نفر یکجا سوخته بودند. اول همه میگفتند کار روحانیت است ولی با ایجاد سؤالاتی مثل عدم ورود آتشنشانیها به سینما و بسته بودن در های آن، نشان از این میداد که کار رژیم است.
راوی خاطرۀ خود را از ساعت ۷ صبح میگوید که میرود جلوی سینما و خانوادههای عزادار آنها را میبیند که به سمت قبرستان -که به آن خاکستون میگویند- میروند. تا ساعت ۱۰ آنجا میماند و بعد به خاکستون میرود از صحنههای دلخراش آنجا میگوید. از دفن دسته جمعی تمام جنازههای جزغاله شده بعضی از مردم میگوید. از شب قبل از حادثه این گودال را کنده بودند. او میگوید مردم عصبانی شدند و جمعیت راه افتاد به سمت شهر با فحش و ناسزا به باعث و بانی آن و با مرگ بر شاه گویان.
مأموران نمیتوانستند جلوی جمعیت را بگیرند حتی با هلیکوپتر. در نهایت این حرف دهان به دهان شد: فردا، راهپیمایی جلوی مسجد بهبهانیها.
صدایش هنوز در گوشم هست
فردای آن روز جمعیتی جلوی مسجد بهبهانیها جمع شدند و جوانها برای کشته شدههای سینما سنج و دمام میزدند و همۀ مردم عزاداری میکردند و بر ضد شاه شعار میدادند.
آتشسوزی سینما رکس شروع جریان علنی انقلاب در آبادان بود.
مدرسهها تعطیل شدند و تصمیم گرفتند که برای اطلاعرسانی به مردم باید برای انتظامات نیرو داشته باشند.
مسئول انتظامات شدیم
او که با خانم محمدی سر پخش اعلامیهها آشنا شده بود، بهواسطۀ شناخت با او جذب انتظامات خواهرها شد و به این ترتیب یک تشکیلات کوچک انقلابی با حدود پانزده نفر بهوجود آمد که کارش پخش اعلامیهها و حرفهای امام در راهپیماییها و اطلاعرسانی بابت راهپیمایی دیگر.
همۀ شهر به راه افتاد
او از مهمترین اعلامیهای که پخش کرده بودند یعنی اعلامیه پیام امام دربارۀ اعتصاب شرکت نفت در سخنرانی آقای رفسنجانی در حسینیۀ اصفهانیها میگوید.
گروه مخفی بود
راوی که برای حضور در جلسات خانم انصاری قصد داشته به خرمشهر برود در راه با یک ارتشی به نام سرهنگ پیران آشنا میشود که به او پیشنهاد آموزش نظامی میدهد. راوی در ابتدا شک میکند و با مشورت با یکی از برادران انتظامات در نهایت تصمیم میگیرد که به پیش سرهنگ برود. سرهنگ، آدمی انقلابی بوده و با آیندهنگری اعتقاد داشته باید آموزشهای نظامی و امدادی صورت بگیرد؛ به این ترتیب حضور در این آموزشها را شروع میکنند.
بعد از انقلاب نیز او در باشگاه اروند به خواهران آموزش نظامی میداد ولی در نهایت چند ماه بعد از انقلاب زمانی که او و دو نفر از اقوامش از تبریز به آبادان میآمدند ماشینشان به دره پرتاپ میشود و هرسه کشته میشوند که همکاران سرهنگ این تصادف را ساختگی میدانستند.
تعقیب و گریز
او همزمان با آموزشهای سرهنگ پیران از کارهای انتظامات و اطلاعرسانیها در راهپیماییها میگوید که ترس مهمشان نفوذ چپیها یعنی منافقین و تودهایها و حجتیهای در راهپیمایی و انفجار و بمبگذاریها بوده.
راوی از درگیریِشان با منافقین میگوید. رفتهرفته درگیریها بیشتر میشد و راهپیماییها منظمتر و منسجمتر.
او از درگیری مردم و ساواک در راهپیماییها میگوید؛ از یکی از همسایگانشان که ساواکی بود و راوی و خانوادهاش را میشناخت و آنها هم او را به نام حسین تاجیک.
خانم جوشی که در راهپیماییها جزء انتظامات بود و جلوی جمعیت به گفتن شعار مشغول بود یکبار به دست تاجیک میافتد و چند تا باتوم به کتف و پاهایش میخورد ولی در نهایت موفق به فرار میشود.
حسین تاجیک در سال ۵۸ دادگاهی شد و ثابت شد که دو تفر را شهید کرده و در میدان مجسمه اعدامش کردند.
پولِ گلوله را میخواستند
او از اولین شهید آبادان، عبدالرضا عشقی میگوید که اواخر دی ۵۷ نیروهای شهربانی او را شهید کردند و جنازهاش را با خود بردند. دوستان او پیگیر شدند تا فهمیدند جنازه کجاست.
راوی از خاطرۀ پیدا کردن جنازۀ شهید و دفن او در خاکستون میگوید:«توی راه برگشت خیلی از مردم ماجرا را فهمیده بودند؛ اینکه ساواک جنازۀشهید را میبرد دور از چشم همه دفن میکند و اجازه نمیدهد خانوادهاش او را ببینند؛ تازه میگوید پول تیر را هم باید بدهید تا اجازه بدهیم جسد دفن بشود. مردم از این حرفها به هیجان آمده بودند. حرفهایی که شنیده بودند و چیزهایی که دیده بودند، خیلی رویشان تأثیر گذاشته بود. شعار میدادند و راهپیمایی میکردند. واقعاً اینکه میگویند هر قطره خون شهید که روی زمین میریزد، مثل چشمه میجوشد، همینطور شده بود. هر کسی که شهید میشد، انگار یک چشمۀ جوشان از مردم به راه میافتاد. دیگر ترس مردم ریخته بود. اعلامیههای امام راحت دستشان میرسید».
گل را دادم دستش
راوی از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب و بازگشت امام میگوید. هر روز راهپیمایی صورت میگرفت و مأموران نظام حق تیر داشتند.
او در یکی از راهپیماییها، گلی که در دست داشت را به یک سرباز میدهد که او نیز آن گل را بر سر تفنگش میزد ولی مافوقش که این صحنه را میبیند جای سرباز را عوض میکند و گل را از سر تفنگ برمیدارد.
او از خاطرات راهپیماییهای روز آخر میگوید و تعداد زیادی که شهید شدند.
روز ۲۲بهمن رادیو اعلام میکند همۀ مراکز نظامی و انتظامی و رادیو و تلویزیون به دست مردم افتاده و مردم در همان روز مجسمۀ شاه را پایین کشیدند.
بالأخره رادیو به اینگونه اعلام کرد که انقلاب پیروز شده:«فردای ۲۲ بهمن رفتم توی خیابان. شهر هنوز حالت عادی نداشت. هنوز بعضی از نیروهای ساواک توی شهر بودند و مردم را اذیت میکردند، ولی من محو شادی مردم بودم. مردم جشن گرفته بودند و شادی میکردند. همه شیرینی میدادند؛ به هم تبریک میگفتند؛ ماشین ها بوق میزدند. از همهجا با بلندگو سرود “الله الله” پخش میکردند. صدایش را که میشنیدیم، حالمان عوض میشد و شور شیرینی میافتاد به جانمان».
سیدحسین حسینی
ثبت ديدگاه