این را با قطعهای از مصاحبهام با پَت هانلِن،[۱] دوچرخهسوار مشهور بریتانیا، که در اوایل دهۀ ۱۹۹۰ انجام شد، نشان خواهم داد. مصاحبۀ من با او و چهار زن دیگر برای یک مجموعه نوشته دربارۀ زنان کهنسال صورت گرفت (برنات، ۱۹۹۳). از او استدعا کردم دربارۀ قصۀ زندگیاش بگوید، بهعنوان یک دوچرخهسوار و کاسب (او بهطرزی نامعمول برای رکابزدن سرتاسر جهان، مغازهاش را به شمال لندن برد). او با گزارشی لاینقطع از سالهای ابتداییاش بهعنوان رکابزن آغاز کرد؛ مملو از اصطلاحات فنی مرتبط با مسابقۀ دوچرخهسواری و اجزای دوچرخه. من مشتاق بودم او را به طرف بیشتر صحبت کردن دربارۀ جهان اجتماعی دوچرخهسواری بکشانم، و این فرصت را با پرسش دربارۀ شوهر اولش به دست آوردم:
-خب شوهر اولتان هم دوچرخهسوار بود؟
-آره. اون دوچرخهسوار بود، آره. اما اون با یه باشگاه دیگه بیرون میرفت. ما با باشگاه خودمون بیرون نمیرفتیم، چون هیچ زنی توی اون باشگاه نبود. من با اکتونیا سیسی[۲] بیرون میرفتم، البته عضو کلاریون[۳] هم بودم. کلاریون باشگاهی در سرتاسر کشور بود. چون فکر میکردم باشگاهِ حزب کارگر است، مصصم بودم به اونجا نرم؛ چون باشگاه حزب کارگر بود. چون قبلاً منو تهدید کردن که برای همیشه منو بیرون میندازن، چون من با حرفاشون موافق نبودم. میدونی، شما باید عضو حزب کارگر میشدید؛ میدونی نصفشون کمونیست بودن. اونا توی کوی و برزن هم میرفتن بالای منبر. فکر میکردم دارن وقتم رو ضایع میکنن. میدونی، خیلی زیاد حرف میزدن. برای همین، تصمیم گرفتم که با پای خودم از اونجا بیام بیرون.
-کجاها سختگیری میکردن؟
-اونا خیلی روی اینکه عضو حزب کارگر باشی یا نباشی سختگیر بودن، خب. چون اگه ارشدهای حزب تو رو گیر میآوردن، دربارهت حرف میزدن. من واقعاً کسی نبودم ولی با این حرف که عضو حزب کارگر نیستم، و نمیخوام عضو اون باشم و از این حرفا، اذیتشان میکردم. و اونا خیلی اذیت میشدن. اونا هم همیشه میگفتن: «باشه. بیرونت میکنیم». میدونی. من گفتم مهم نیست ولی اونا هیچوقت بیرونم نکردن.
-فکر میکنم دوچرخهسواری بیشتر یه نوع اوقات فراغتِ طبقۀ کارگر بود.
– اکثراً، آره، اکثراً مردم فقیر. منظورم اینه که وقتی مسابقه میدادی، هیچ ماشینی توی جاده نبود. تنها ماشینی که بود، ماشینِ وقتنگهدار بود. منظورم اینه اگه دنبال ماشین میگشتید، اون شروع مسابقۀ شما بود…
-و اونا همه مردمی بودن که تمام هفته رو کار میکردن، مثل شما، و تمامِ آخر هفتهشون رو…
-آره. سالهای سال گذشت تا پولدارا شروع به دوچرخهسواری کردن. شاید پسراشون دوچرخهسواری میکردن. میدونی، اونا هم با ماشین بزرگشون میاومدن و مسابقۀ پسراشون رو نگاه میکردن. ولی دوچرخهسواریِ خودشون سالهای سال طول کشید.
-شما احساس میکردید با اون مردم، میدونی، مثل یه گروه همسان بودید یا؟
خب، اون روزا مردم پولدار زیاد دوروبَرمون نبود. اگر هم بودند، کاری به کار ما نداشتن. میدونی، اونا توی یه جامعۀ دیگه بودن. یه جورایی دو تا جامعه وجود داشت: پولدارها و فقیرها؛ یا تقریباً فقیرها. اما هیچوقت با هم مواجه نمیشدن، چیزی که این روزها هست.
-همچین حسی بود؟ شما بهنوعی خیلی جدا از هم بودید؟
-بله خب. چون اونا هیچوقت کارهایی که ما کردیم رو انجام نمیدادن. شما دربارۀ اونا میشنوید که میخوان امشب برای شام یا چیز دیگهای بِرَن توی شهر، ولی اون زمان شما حتی اونا رو نمیشناختید. دنیای متفاوتی بود. منظورم اینه اگه قرار بود شام رو بیرون بخوریم، فقط سالی یک بار این اتفاق میافتاد. شامِ باشگاهمون تنها شامی بود که بیرون میخوردیم. و من هیچ لباسی برای بیرون رفتن نداشتم. هیچی نداشتم؛ لباسهای دوچرخهسواری همۀ چیزی بود که داشتم. من با اونا کار میکردم، کارهای خونه رو با اون انجام میدادم. شیرفروش در میزد و من با شورت بودم، میدونی… .
همانطور که او به پرسش من دربارۀ همسرش پاسخ میداد، پی بردم که او شروع به صحبت دربارۀ تقسیمات سیاسی و اجتماعی در دنیای دوچرخهسواری کرده است. این همان چیزی بود که بسیار به آن علاقهمند بودم. با کنار گذاشتن رخدادهای قصۀ زندگیاش طی دقایقی، من شروع به مطرحکردن دستهای از پرسشها کردم، به امید اینکه او را وادار به صحبت دربارۀ سیاستهای طبقاتی دوچرخهسواری در بریتانیای میان دو جنگ جهانی کنم. همانطور که از متن پیادهشده مشهود است، از استراتژیهای متفاوتی استفاده کردم. در پایان، او به حرفزدن دربارۀ خودش، بهعنوان یک دوچرخهسوار، بازگشت؛ در ابتدا خودش را در جایگاه یک دوچرخهسوار و سپس در جایگاه یک زن قرار داد. گویا در نظر او طبقه و سیاست نامربوط بودند؛ یا جنبش سوسیالیستی کلاریون[۴] را ابزاری برای یک هدف میدانست: بیشتر رکابزدن.
اگر من هیچ کمکی نمیکردم، شاید این شرح خاص او از زندگی را نمیشنیدم، و بههیچ وجه جهان اجتماعی دوچرخهسواری بهخوبی آشکار نمیشد. نابگرایان[۵] زندگینامهای چهبسا استدلال کنند من مقصّرم که قصۀ پت را تحریف کردم. در مقابل آنها استدلال میکنم: من او را ترغیب کردم تا قصهاش را توسعه بدهد و از طریق گفتوگوی پرسشیِ من شکل دوبارهای به آن ببخشد. او قصهاش را در زمان دیگر و با شنونده یا مصاحبهگری دیگر بهشکلی متفاوت خواهد گفت. بیشک من «عادتوارۀ فرهنگی»[۶] (همِرسلی، ۱۹۹۷) خاص خودم را، با همۀ لوازمش، به آن مصاحبه برده بودم. این تصور که به هر طریقی شخصْ میتواند مرئی و مداخلهگر نباشد، اسطورهای و مشخصاً نامطلوب است (پورتلی، ۱۹۹۷، فصل یک؛ تامپسون، ۲۰۰۰: ۲۲۷؛ برنات، ۲۰۰۴).
من این نکته را هم در مقابل تفسیر زندگینامهای و هم رویکردهای روایت گفتم. همانطور که قبلاً نشان دادم، رویکردهای مطلوب در روش تفسیری زندگینامهای مصاحبۀ اولیۀ غیرمداخلهگرانه و کنترلکنندهای است که با سؤالهای طرحشدۀ مصاحبهگر پیش میرود. این جدایی مصاحبهگر و مصاحبهشونده از طریق اولویتدادن به توضیحات مصاحبهشونده و در وهلۀ بعد به علائق مصاحبهگر، امکان تعامل پرسشوپاسخی از طریق کنشهای مبتکرانۀ مشترک دو طرف را منع میکند. در شیوۀ مقابل نیز، رویکردهای روایی که دلمشغول ساختار گزارش بهمنظور ترسیم چشمانداز فرد هستند، وزن کمتری به امکانهای گفتوگوییِ مصاحبه میدهند؛ اگرچه این رویکردها در نگرششان نسبت به نقش پرسشها متفاوتاند. مسئلۀ بافت نیز مطرح است. همانطور که ریزمن تأکید میکند، «متن از بافت خود مستقل نیست» (۱۹۹۳، ص۲۱). او مدل روایتشناسی چون لبوف[۷] را، که از رابطۀ مصاحبهگر-مصاحبهشونده در تحلیلش چشمپوشی میکرد، نپذیرفت (به نقل از ریزمان، ۱۹۹۳: ۲۰). با این حال، حتی برای خود او نیز هر دو بافت تاریخی و بیواسطه،[۸] بهعنوان یک چهارچوب به نمایش درمیآید، بهجای آنکه بهعنوان بخشی از دادهها و مدارک عرضهشدۀ فرد(که معمولاً از متن تحلیلشده حذف میشود) نشان داده شود.
محمد جمشیدی
[۱]. Pat Hanlon
[۲]. Actonia CC
[۳] Clarion
[۴]. socialist Clarion movement
[۵]. purist
[۶]. cultural habitus
[۷]. Labov
[۸]. immediate
ثبت ديدگاه