کتاب «خانم مربی» در ۲۷۱ صفحه و به قلم مرضیه ذاکری در سال ۱۳۹۸ راهی بازار شد که در کمتر از یک سال به چاپ سوم رسید. این کتاب، ۲۵ ساعت مصاحبه پیرامون مسائل تربیتی و آموزشی دانشآموزان دهههای شصت، هفتاد و هشتاد است که از سوی انتشارات «راهیار» منتشر شده است.
این کتاب به جایگاه تربیت دینی، سبک زندگی خانوادگی صحیح و حفظ ارزشهای انقلابی با روایتی شیرین از خاطرات «سعیده صدیقزاده»، پرداخته است که این دستورالعملهای اجرایی و سبک زندگی در میان مربیان مدارس و حتی در خانهها و در ذهن بانوان کشور ما کمی کمرنگ شده است.
تدوین کتاب، مدل بسیار ساده و کلاسیکی دارد و با دیالوگهای پرسش و پاسخ تنظیم شده که وجود سوالات جزئی و بهجا در ارتقای محتوای آن تاثیر بهسزایی داشته است.
شخصیت پویا، خلاقانه و متعهدانۀ خانم «سعیده صدیقزاده» که یک زن در کنار نقش همسری و مادری میتواند به نحو احسن به فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی خود نیز بپردازد و از این رو میتواتد الگویی برای دیگران باشد.
پرداختن و بیان شیوههای جالب و آهنگین خانم صدیقزاده در آموزش قرآن، مباحث اعتقادی و ارزشی، ایدههای تک و ابتکاری ایشان در ارتباط دانشآموزان با یکدیگر و همچنین با دانشآموزان دیگر مدارس خصوصاً مدارس محروم و برخورد صحیح با آنان و شیوههای ناب همدردی درست و کمکرسانی همراه با حفظ مناعتطبع آنان، شیوههای متفاوت و جذاب درآمدزایی و کمکرسانی به جبهه و پُررنگ کردن فرهنگ جنگ و مقاومت و شهادت برای دانشآموزان، همه از نکات برجستۀ کتاب است.
خاطرات صدیقزاده به دو دوره تقسیم میشود: دورۀ قبل از مربی پرورشی شدن و بعد از آن. دورۀ قبل از مربی شدن، شامل خاطرات زندگی شخصی و خانوادگی راوی است. وی در بخش دوم کتاب، خاطرات خود از فعالیتهای پرورشی در نُه مدرسه را روایت کرده و به فراز و فرودهای امور تربیتی در مدارس پرداخته است. وی معتقد است: «هیچ دو مدرسه ای نباید از یک روش تربیتی برای دانش آموزان استفاده کنند. همانگونه که انسانها مثل یکدیگر نیستند هر مدرسه نیاز به یک طرح، برنامه و روش خود دارد».
*پس از عبور از پیشگفتار و مقدمه به فصل اول کتاب که به دوران کودکی ( از تولد تا مدرسه) میپردازد میرسیم. راوی متولد۱۳۳۳ در شهر مشهد است و از خانه و خانواده میگوید، از روزهای سهشنبه که نشان از ریشههای مذهبی عمیق در خانواده دارد: «از همان شروع زندگی مشترک پدر و مادرم، عموها و پدرم تصمیم میگیرند هر روز صبح، خانۀ یکیشان مراسم روضهخوانی برگزار شود. روزهای سهشنبه هم نوبت خانۀ ما بود. بعد از مدتی، روضهها هرکدام به دلیلی تعطیل میشوند، اما روضههای روز سهشنبه، حتی بعد از فوت پدر و مادرم ادامه پیدا کرد»
*در فصل دوم با نام دوران تحصیل، از دوران دبستان شروع میکند، از اولین روز مدرسه که تنها به مدرسه رفته تا دبیرستان که بنا به خواست مادر ترک تحصیل میکنند. دلیل مادر این بوده که: «کلاً آن زمان دبیرستانها فضای سالمی نداشتند. زمینۀ خیلی از فسادها در مدارس مهیا بود … حتی یادم هست همان موقع در روزنامه درشت نوشته بود «سقط جنین آزاد شد». یعنی مجلس تصویب کرده بود که سقط جنین آزاد بشود، برای اینکه بیبندوباری آنقدر زیاد بود که اگر میخواست غیر این باشد، خیلی مسائل پیش میآمد. به همین دلیل خانوادههای مذهبی کمتر حاضر میشدند دخترانشان را به دبیرستان بفرستند».
در این وقفۀ تحصیلی به تدریس قرآن و دروس ابتدایی به کودکان در مسجد مشغول شد و همچنین تمرین مداحی و مرثیهخوانی را نیز با تشویق و حمایتهای مادر فرا میگرفت تا اینکه بعد از محکمشدن اعتقادات توانست به ادامۀ تحصیل بپردازد. در شرایطی که هنوز هم برای یک دختر محجبه تحصیل دشوار بود طوری که: «آن موقع لباس فرممان بلوز زردی بود با سارافون طوسی و باید جوراب ضخیم میپوشیدیم. همۀ موها را میزامپلی میکردند و پایین موهایشان را میپیچیدند. من روسری بزرگی داشتم و تا روی پیشانیام را میپوشاندم. چند نفر دیگر هم بودند که روسری معمولی سرشان میکردند، یعنی روسریهایشان کوچکتر بود. یک روز دبیر جغرافیمان که مرد بود، من را صدا کرد توی دفتر. گفت: یک سؤال میکنم راستش را بگو. من قول میدهم به کسی نگویم. بگو ببینم تو کچلی که این جوری روسری ات را می بندی؟ سؤالش خیلی تحقیرآمیزبود، آنهم برای دختری در آن سن. با ناراحتی گفتم: «نه آقا، نه من کچل نیستم. بهخاطر اعتقادم میپوشم».
*فصل سوم با عنوان فعالیتهای سیاسی به اولین دکلمۀ سیاسی راوی دربارۀ نفی انقلاب سفید اشاره میکند.
راوی از شناختش نسبت به امام(ره) میگوید از اولین رساله و نوار امام که به دستش رسید. از شرکت در جلسات سخنرانی مقام معظم رهبری در سال ۵۲،۵۳ در شهر مشهد و تکثیر سخنرانی ایشان به این شکل: «ما گروهی بودیم که سخنرانیهای ایشان را مینوشتیم. چون شرکت کردن در این جلسات و شنیدن این حرفها خیلی راحت نبود، کلمه به کلمهاش برای ما ارزش داشت. قرارمان این بود که شبها هرچقدر میتوانیم از روی آن نوشتهها تکثیر کنیم. زیر کاغذهایمان کاربن میگذاشتیم و هرچقدر میتوانستیم مینوشتیم. روز بعد، کاغذها را در مسجد پخش میکردیم تا کسانی که غایب بودند، مطالب را داشته باشند».
*ازدواج نام فصل چهارم است که ابتدا به دوران بعد از دیپلم راوی اشاره دارد. دورانی که رشتۀ تربیت معلم قبول میشود ولی بهدلیل شرایط بد عقیدتی در آموزش و پرورش دوباره از ادامۀ تحصیل باز میماند. به نحوۀ آشنایی و خواستگاری میپردازد و از عقدشان که آیتالله میلانی خواندند میگوید تا یک سال و سه ماه بعد که جشن عروسی سادهای میگیرند که علت آن را اینگونه بیان میکند: «چون فکر میکردم کسی که دوست دارد عروس باشد، شاید بهخاطر این است که میخواهد مطرح باشد و دیگران به او توجه کنند؛ ولی من از نه سالگی برنامه اجرا میکردم و همه نگاهم میکردند. این برای من چیز جالبی نبود که حالا لباس عروس بپوشم و همه نگاهم کنند».
در ادامه بیان میکند که به کمک یکی از دوستانش به مدارس مختلف برای تدریس قرآن و احکام میرفتند در شرایطی که: «برای درس دینی، معلم جغرافی میآمد که هیچ چیز از احکام دین نمیدانست. فروع دین را برای ما اینطور تعریف میکرد: نماز را که باید بخوانید. روزه هم باید بگیرید. حج هم به شما مربوط نیست، معنی ندارد برای شما، جهاد هم که فقط زمان پیغمبر و امامان رایج بود. خمس و زکات هم اصلاً به شما مربوط نیست. شما پولی ندارید که بخواهید خمس و زکات بدهید. دربارۀ امربه معروف و نهی از منکر هم میگفتند که: «خواهی نشوی رسوا هم رنگ جماعت شو. حالا اگر بزرگترشدید و حاج خانم شدید و سنتان بالا رفت، مثل مادربزرگ ها باید امرونهی کنید؛ اگرنه به شما مربوط نیست که دخالت بکنید».
در سال ۱۳۵۴ برای شروع زندگی به تهران آمدند چون همسرش دانشجو و شاغل شهر تهران بود. در سال ۱۳۵۶ برای مأموریتی که برای همسرش پیش آمده بود به نجف آباد میروند و فضای انقلابی نجف آباد و اصفهان را تعریف میکند؛ تا این که در آستانۀ انقلاب، مجدد به تهران برمیگردند. از روز ورود امام میگوید و از ۱۵ بهمن که در مدرسۀ علوی امام را ملاقات میکند: «مردم صف طولانیای برای دیدن امام بسته بودند. سرصف، جلوی مدرسه علوی بود و ته صف جلوی مجلس. قبل از اینکه امام را ببینم، میدیدم عدهای میروند داخل و بعد با برانکارد برمیگردند. با خودم میگفتم چرا اینها این طوری میشوند. ولی وقتی خودم رفتم داخل و چشمم به امام افتاد، آن قدر از دیدن چهرۀ امام هیجانزده شده بودم که پاهایم بیحس شد و نشستم. دیگر نمی توانستم روی پایم بایستم».
*فصل پنجم اختصاصاً انقلاب اسلامی نام دارد و راوی در ابتدای فصل به مأموریت همسرش و بازگشتشان به مشهد میگوید و از فعالیتهای انقلابی خودش در مکتب نرجس که کارهای فرهنگی اعم از شعر، تئاتر، دکلمه و… را انجام میدادند و حتی کار در روستاها. در قسمت آخر به آموزشهای نظامی که دید میپردازد و همچنین تولد فرزند دومش.
*صدیقزاده در فصل ششم از نحوۀ ورودش به آموزش و پرورش میگوید و اولین مدرسهای که در آن شروع به همکاری میکند دبستان حضرت زینب(س) بود که چیزی که در آن مدرسه به یاد دارد برخورد بد همکاران است و دلیل آن: «آن زمان نقطه مقابل نیروهای انقلابی، مجاهدین خلق و در رأس آنها بنیصدر بود که نیروهای انقلابی را خیلی تضعیف میکرد. این ذهنیت که مربیان پرورشی جاسوسهای انقلاب هستند را قبل از این که بخواهیم وارد مدرسه بشویم یا کاری انجام بشود، ایجاد کرده بودند».
اما رفتهرفته اعتماد همکاران باعث میشود که ایدههای جدیدی را به اجرا بگذارد و این ایدههای جدید را به تمامی مربیان پرورشی شهر بدهد. در ادامۀ فصل به کار اداری خود بهعنوان مشاور معاون پرورشی اشاره میکند و مشکلاتی که مربیهای پرورشی در ابتدای کار داشتند را بیان میکند. همچین به کار گرفتن معلمهای مازاد برای خدمات پشت جبهه در اداره نیز اشاره میکند. او یکسال بیشتر در مقطع دبستان نبود و بعد از آن به دبیرستان رفت در صورتی که بدون اطلاع خودش استخدام آموزش و پرورش هم شده بود.
*در فصل هفتم به هنرستان رازی میرود که نام این فصل نیز همین است. باتوجه به سابقۀ کاریش که بیشتر با دبستان و راهنمایی بود نگرانی برای حضور در این مقطع دارد که به گفتۀ راوی ارتباطگیری با بچههای این مقطع راحتتر بوده. از خاطرات خود از زمانی که حجاب در ادارات و مدارس اجباری میشود میگوید و نحوۀ برخورد و تبلیغ آن در این خصوص. در ادامۀ فصل به فعالیتهای سیاسی دانشآموزها در دهۀ ۶۰ در اوج فعالیت گروهکها اشاره میکند و از کارهای فرهنگی که برای روشنگری انجام میگرفت. از فعالیتهای فرهنگی اعم از اجرای متنوع برنامۀ صبحگاهی یا چاپ نشریۀ زنان پیشتاز و یا اجرای جشن میگوید و فعالیتهایشان در مدرسه در راستای جنگ و جبهه.
در آخر فصل به مدیریت خانه و محل کارش برای ضربه نخوردن به زندگیش در شرایطی که مشکلی برای همسرش در جبهه بوجود میآید اشاره میکند. صدیقزاده تا سال ۶۱ در هنرستان رازی بود و با ادغام شدن آن با هنرستان مطهری او به دبیرستان نوربخش منتقل میشود.
*دبیرستان نوربخش نام فصل هشتم این کتاب است. راوی در ابتدای فصل از تقابل انجمن اسلامی با امور تربیتی میگوید: «من با نوع رفتار و شکل اجرای برنامههایشان مشکل داشتم. دائم در حال افراط و تفریط بودند و بیشتر آسیب می زدند. با دانش آموزهایی که از لحاظ ظاهری یا رفتاری مقداری ناهنجاری داشتند، برخوردهای خیلی بدی میکردند».
به این ترتیب اواسط سال ابلاغیه میگیرد و به هنرستان مطهری میرود. او جو دبیرستان نوربخش را یک جو سیاسی تعریف میکند. او میگوید بچههایی که در حزب توده یا مجاهدین عضو بودن با مشخصشدن چهرۀ سرانشان به پوچی میخورند و او فعالیت فرهنگی خود را در این مدت به روشنگیریهای سیاسی با حضور سخنرانها متمرکز میکند.
* فصل نهم یعنی هنرستان مطهری روایتی از فعالیتهای ۴ سالۀ خانم صدیقزاده در این مدرسه است. او از خاطرات نمایشگاه نقاشی میگوید که تأثیر اخلاقی بسیاری به دلیل خلاقیت و هنری بودن آن، بر روی دانشآموزها گذاشته بود. با شرایط جنگی آن دوران در مدرسه کارهای پشتیبانی زیادی مثل بافتن لباس گرم یا جمع کردن مواد غذایی انجام میشد که از نظر راوی این کار باعث خودسازی و قرار گرفتن بچهها در شرایط جنگ میشد. در ادامه فصل به بچه های جنگ زده که به این هنرستان برای درس خواندن آمده بودند ولی وضعیت مالی درستی نداشتند اشاره میکند. به اینکه با درایت، به فکر کار تولید میافتد و به این بچهها انواع کارها را یاد میدادند و برایشان درآمدزایی میکردند. اینگونه عزتنفس خودشان و خانوادهشان حفظ و از لحاظ مالی کمی تامین میشدند. در ادامه به انجام کارهای مختلف فرهنگی برای حفظ روحیۀ جوانی و نشاط در مدرسه اشاره میشود .
**نکته ای که در این فصل است و تناقص اطلاعاتی است، این است که راوی در ابتدای فصل میگوید ۴ سال در هنرستان مطهری بود و در آخر آن میگوید ۲ سال در این مدرسه بوده است.
*خانم صدیقزاده یک سال در تربیت معلم شهیدهاشمینژاد بود و بعد از آن به دبیرستان پروین اعتصامی میرود. دبیرستان پروین اعتصامی نام فصل دهم کتاب است که راوی ۳ سال خدمت در آن را اینگونه توصیف میکند: «قشنگترین و درخشانترین و پرکارترین سالهای کار من در دبیرستان پروین بود … در این سه سالی که من در این مدرسه بودم، مدرسهای منظم و منسجم داشتیم. مثل خانواده بودیم. محیط خیلی خوبی بود. مدیر و معاون ها، همه خیلی مهربان بودند و واقعاً بچهها را دوست داشتند».
از فعالیتهای فرهنگی خود اعم از شناسایی افراد و کشف استعداد و تقویت آن و تشکیل گروههای مختلف و کارهایی مثل نشریۀ “کدامین راه” که باعث درگیر شدن بچهها با مسائل میشد و یا برنامه منظم حضور روانشناسی و مشاورهای میگوید. در اثنای فصل به موضوع تشکیل انجمن شاعران در مشهد و روند تشکیل آن اشاره میکند.
در ادامۀ فصل به طراحی و اجرا و حتی شرکت در مسابقات در سطوح مختلف اشاره شده است. از نحوۀ ترویج کتابخوانی به روشهای مختلف متناسب با جو مدرسه میگوید. همچین از ترویج نمازخوانی و ایجاد نمازخانه در مدرسه و یا حتی بردن بچهها به مسجد، از دهۀ فجر و فعالیتهای آن ۱۰ روز مثل جشن و مسابقات و حتی سر زدن به مدارس مناطق محروم، از پشتیانی جبهه به طرق مختلف، از سر زدن به جانباز ها و همینطور برگزار کردن احیای شب قدر در مدرسه که خاطرۀ بسیار به یادماندنی برجا گذاشته است، میگوید. از خاطرۀ تلخ رحلت امام (ره) و برنامه و ختمی که در مدرسه صورت گرفت و از کارهای خیریهای میگوید.
*بعد از سه سال کار موفق در این مدرسه، به دلیل تغییر ناگهانی مدیر، خانم صدیقزاده مجبور میشود به دبیرستان کوثر برود. دبیرستان کوثر نام فصل یازدهم کتاب است.
بنا به موقعیت مکانی و منطقهای، این دبیرستان بیشتر شامل بچههایی با وضعیت مالی خوب و عمدتاً غیرمذهبی میشد. به گفته راوی تعداد زیادی از دانشآموزها بهایی بودند و خانوادهشان بی بندوبار بودند، پس بچههای مدرسه در یک تهاجم فرهنگی گسترده قرار میگرفتند. مثل مسائل ارتباط با جنس مخالف و پخش نوارها و عکسهای مبتذل. خانم صدیقزاده میگوید برای منحرف کردن ذهن بچهها از این انحرافات اخلاقی باید یک دغدغۀ جدی و جدیدی در ذهنشان بوجود میآورده و او که تجربۀ کمک به مناطق محروم را در دبیرستان پروین داشته، اینبار با برنامۀ بهتر، هر دوشنبه به مناطق محروم کمکرسانی میکردند و از استقبال و شوق بچهها از این کار میگوید. او به این اشاره میکند که به خاطر نداشتن مشکلات مالی خانوادههای مدرسه میتوانستند هر شب ماه رمضان به این مدارس منطقه محروم افطاری بدهند و از رشد شخصیتی دانشآموزانش بر اثر برکت این کار میگوید: «وقتی ما میرفتیم سرکلاس، فقط به چهارتا بچه نیازمند هدیه نمیدادیم، بلکه به همۀ کلاس کادو میدادیم … سؤال میکردیم و جایزه میدادیم. اگر سیتا بچه بودند، سیتا سؤال میکردیم و به همه جایزه میدادیم. همیشه به بچهها میگفتم: «فکر نکنید امروز که ما داریم برای اینها غذا میبریم، از فردا دیگر گرسنه میمانند … ما فقط میخواهیم خودمان را بسازیم. این کار بیشتر از آنکه برای آنها فایده داشته باشد، برای خودمان مفید است».
او در باقی مدرسههایی هم که رفته بود این کار را ادامه میدهد تا اینکه از سمت اداره این کار ممنوع میشود. از دیگر کارهای فرهنگی خود در این دبیرستان به موضوعات ورزش اشاره میکند که باز هم واکنش خوبی از دانشآموزان دریافت کرده بودند.
*دبیرستان ارض اقدس نام فصل دوازدهم این کتاب است. خانم صدیقزاده در کنار امور تربینی که در مدرسه کوثر داشتند در این مدرسه نیز مشاور بودند که با قبول شدن در دانشگاه کار را فقط در دبیرستان ارض اقدس ادامه میدهند. این مدرسه شاهد بود و از لحاظ مسائل عقیدتی و مذهبی مشکلی نداشتند ولی به دلیل اینکه این بچهها به نحوی به یک شهید وصل میشدند کمبود عاطفی زیادی داشتند و این خود آسیب زننده بود. راوی برا جلوگیری از این کار این بچهها را با مسائل تربیتی مشغول میکرد که کمتر در محیط خانواده باشند و کمبودهای خود را حس نکنند. حتی خارج از تایم مدرسه به خانه بعضی از بچهها میرفت برای حل مشکلاتشان. از دیگر فعالیتهایش در این خصوص برگزار کردن جلسات پرسش و پاسخ عقیدتی و مشاورهای بود.
او از سال ۶۵ تا ۷۰ بهعنوان معاونت فرهنگی و بعد از آن تا سال ۸۴ مدیریت اردوهای شاهد را برعهده داشت. از خاطرات این اردوها میگوید. خانم صدیقزاده معتقد بود آنهایی که نمیتوانستند به راحتی داغ پدر را فراموش کنند بهترین راه برای نجات از این افسردگی مأنوسشدن با خود شهدا است.
او از خاطرات مختلف این اردوها میگوید. مثلاً سِیلی که در اردوگاه رامسر آمد و مدیریت بحران او و… وی تعدادی از خاطرات شیرین خود را در این اردوها میگوید: «در دریاچۀ ارومیه میخواستیم بچهها را سوار کشتی کنیم. من یکییکی بچهها را میفرستادم داخل کشتی که به ترتیب، ردیف صندلیها را پر کنند. بچه ها یکی یکی می رفتند ولی تا برمیگشتم میدیدم هیچکس نیست. با خودم میگفتم خدایا چرا این ردیف پر نمیشود؟! وقتی رفتم جلو، دیدم زیر صندلیها دریچه ای باز است. بچه ها هرکدام که میروند، سقوط میکنند به طبقۀ پایین کشتی. صدای کشتی هم نمیگذاشت صدایشان به من برسد. همهشان داشتند میخندیدند».
و البته از مدیریت خانوادهاش و همراهی آنها. در انتها به تأسیس مدرسه مشکات زیر نظر مکتب نرجس و فعالیت در آن اشاره میکند.
*راوی در سال ۸۰ به مدرسۀ امام رضا(ع) میرود و این نامی است که برای فصل سیزدهم انتخاب شده است. او بعد از اشاره به فوت همسرش از تغییر و تحولی که در رابطه با امور تربیتی در ادارۀ آموزش و پرورش اتفاق افتاد میگوید و به تحلیل آن میپردازد. راوی معتقد است که منشأ مشکلات در دبیرستان در مقطع راهنمایی است. جایی که شخص ثبات شخصیتی ندارد و حتی برای جلب توجه همرنگ جماعت میشود: «یک بار وارد کلاس که شدم، دیدم روی تختهسیاه پر است از اسم دوست پسرهایشان. بعداً فهمیدم دختر یکی از افراد متدین مشهد هم در بینشان هست. وقتی صدایش زدم، گفت خانم به خدا من اصلاً در این مسائل نیستم، ولی چون همه اسم یکی را میبرند، من هم خودم را قاطی کردم. یعنی حتی تخیلاتشان هم درگیر این قضیه شده بود».
او سعی داشت با اجرای برنامههای متناسب و همینطور پیگیری کاراهای بچهها این مشکلات را حل و ریشهیابی کند. راوی میگوید که برای منظم شدن، برگزاری نماز را تشکیلاتی کرده بود و به هر کدام از خادمالصلاتها کار خاصی داده میشد.
*هنرستان صیرفی نام فصل چهاردهم این کتاب است. راوی دو ویژگی متمایز این مدرسه را نام میبرد، یک: وضعیت مالی ضعیف دانشآموزان. دو: وضعیت تأهل آنها. او برای حل این مشکلات یک صندوق قرضالحسنه راه میاندازد که دانشآموزها بتواند به قرض گرفتن و ادای دین، مشکلات مالیشان را حل بکنند. از گرفتن تجهیزات درسی تا حتی هدیه برای همسرشان یا خرید جهیزیه. کار دومی که در راستای افراد متأهل مدرسه انجام شده بود، برگزاری کلاسهای تنظیم خانواده به نام خانوادۀ آسمانی بود که باعث تربیت و مشاوره به این افراد و حتی کنترل آسیبهای احتمالی در مدرسه میشد. او سه سال در این مدرسه مشغول به خدمت بود.
*فصل پانزدهم با عنوان سال آخر خدمت از سال ۸۸_۸۹ روایت میکند. که در دبیرستان فرزانگان به کار مشغول است. او دانشآموزان این مدرسه را نخبههایی میخواند که اکثراً قوۀ مذهبی زیادی نداشتهاند و بیشتر به فکر درس منهای اخلاق و دین بودند و خود را جدا از سایر دانشآموزان مدارس دیگر میدیدند. او برای جلب این بچهها به مسائل مذهبی، کلاسها و برنامههایی فوق برنامههای درسی ترتیب میداده است. مثل جذاب کردن نمازخانه و برنامۀ نمازگزاران یا برنامۀ مثل شبی با ستارگان و اردوهایی از این قبیل که در کنار شادی و روحیه دادن به شخص بهصورت عملی آنها را با مسائل مذهبی درگیر میکردند. یکی از این برنامهها بردن بچهها به مراکز دینی و برگزاری جلسات این چنینی بود.
او در ادامه به تحلیل شغل خویش و همچنین مقایسه آن با دهۀ ۶۰ میپردازد. او به این اشاره میکند که فردی اگر در امور تربیتی فعالیت میکند در ابتدا باید خودسازی داشته باشد چراکه بهعنوان الگو در مدرسه معرفی میشود.
راوی بعد از بازنشستگی طرح بانک تجربه را به اداره میبرد به این مضمون که همکاران بازنشسته با ۳۰ سال تجربه و تعهد به مدارس رفته و کار بازرسی را انجام دهند و تجربیات خود را به نسل بعد منتقل کنند.
او در آخرین پاراگراف کتاب از حسرتی بسیار تأمل برانگیز میگوید: «من با هدف آشناکردن بچههای استعدادهای درخشان با مناطق محروم رفته بودم. با این انگیزه که درد مناطق محروم را حس کنند، نیازها را ببینند و آنقدر زود محو کشورهای خارجی و رفتن از ایران نشوند. بیایند به مردمشان خدمت کنند و کشورشان را بسازند … این تنها حسرت من است که سالآخر واقعاً روی دلم ماند».
سیدحسین حسینی
ثبت ديدگاه