حرفه‌ای نام کتابی است از انتشارات رسانه مهر که در سال ۹۴ و با ۲۸۰ صفحه راهی بازار کتاب شد. این کتاب تاکنون به چاپ سوم رسیده که در این نوبت چاپ خود با ۳۰۰۰ نسخه در اختیار عموم قرار گرفته.

نویسندۀ کتاب جناب آقای مرتضی قاضی این خاطرات را در سال ۸۹ و در خلال مصاحبه‌هایش دربارۀ ساخت مستندی دربارۀ جنگ شهرها؛ از زبان شریفی‌راد به‌عنوان معلم و سرتیم خنثی‌سازی نیروی هوایی ارتش گردآوری کرده است. مرحوم شریفی‌راد در قالب گفتگویی بلند و بیش از ۵ ساعته این خاطرات را روایت کرده است. البته این کتاب تمام خاطرات راوی را پوشش نمی‌دهد و فقط راوی از دوران خنثی‌سازی بمب و موشک در تهران می‌گوید زیرا شریفی‌راد که در سال‌های اخیر به ساخت‌وساز بمب‌ها و جلوه‌های ویژۀ انفجاری فیلم و سریال‌های مختلف اشتغال داشت، متاسفانه در سال ۹۲ حین آماده‌شدن برای تصویربرداری بخش‌هایی از سریال «معراجی‌ها» به کارگردانی مسعود ده‌نمکی، به‌دلیل یک انفجار ناخواسته درگذشت.

پس از اشارۀ ۸ صفحه‌ای نویسندۀ کتاب به مقدمه‌ای می‌رسیم که توسط سرهنگ حسن نیک‌دهقان در ۲۲ صفحه نگاشته شده است؛ که البته به خاطرات آقای نیک‌دهقان پیرامون راوی نیز اشاره دارد. مثلاً از چگونگی ورود راوی به نیروی هوایی و همچنین ورودش به بخش خنثی‌سازی بمب که این گونه بوده: «نسبت به خنثی‌سازی ابراز علاقه می‌کرد. بعد از مدتی، وقتی دیدیم جواد خیلی به خنثی‌سازی و انفجار علاقه‌مند است، با درخواست شهید شکاریان مبنی بر اینکه «این بچه علاقه‌منده، بیاریمش توی کار خودمون، کمک خوبیه.» ضمن مصاحبه با خود جواد و تأیید جناب خسروی‌فر، فرماندۀ خنثی‌سازی، جواد را به واحد خنثی‌سازی آوردیم و به این طریق زمینۀ فارغ‌التحصیلی‌اش در همین کار هم فراهم شد».

پس از پشت سر گذاشتن۴۲ صفحه از کتاب به اولین خاطره از راوی می‌رسیم تحت عنوان بسیج نیروی هوایی.

دختر کدخدا دومین خاطره‌ای است که در کتاب آمده و اشاره به دو دیدار با مقام معظم رهبری دارد که خواندنی است و قسمتی از آن این‌گونه رقم خورده است: «وقتی حاضرین جلسه داشتند می‌آمدند بیرون، همه خبردار ایستادیم برای ادای احترام. من چون درجه‌ام از همه کمتر بود، خودبه‌خود نفر آخر بودم. آقای خامنه‌ای با سرهنگ‌ها دست داد … و به من رسید. چهار سال از بار اولی که همدیگر را دیده بودیم گذشته بود. دوباره رسیدیم به هم. آن زمان قضیۀ انفجار ششم تیر هم برایش اتفاق افتاده بود. با دست چپ دست داد، گفت: «حال دختر کدخدا چطوره؟» من اصلاً یادم نبود، ولی یاد آقای خامنه‌ای مانده بود. خیلی هوش فوق‌العاده‌ای می‌خواهد که بعد از چهار سال این قضیۀ کوچک توی ذهن یک نفر مانده باشد.»

پس از خاطره‌های جنگ شروع شد، خنثی‌سازی سروشکل گرفت، یک‌عمر معلمی، ۱۳ متر زیرِ زمین، که همگی جذابیت بالایی دارد به خاطرۀ کم ‌مانده بود ما را بکشد می‌رسیم که قسمتی از آن این‌گونه است: «ما را که دید گفت: «شما از نیروی هوایی هستید؟» گفتیم «آره.» … بعد چند تا فحش خواهر و مادر به ما داد. ما نیروی هوایی‌ها از این چیزها خیلی می‌شنیدیم. هرکس ناراضی بود به نیروی هوایی فحش می‌داد. نگو این بنده خدا کاملاً از درون از هم پاشیده. سر میز شام بود که بمب آمده بود توی خانه‌اش. بمب رفته بود پایین، از توی پارکینگ زده بود بیرون… من دیدم این بندۀ خدا خیلی به‌هم ریخته. ممکن است بهمان فحش بدهد. حالا اگر فحش می‌داد، اشکالی نداشت، آن‌جا پر از سنگ و آجر بود. بعید نبود که یک بلایی سر ما بیاورد. بهش گفتم «قندشکن دارید؟ گفت آره. گفتم «برو قندشکن بیار.» می‌خواستم مشغول کاری بشود و حواسش از ما پرت بشود».

خاطرات بسیار جذاب هستند و اگر بخواهم به هرکدام در این مرور بپردازم از حوصله خارج می‌شود لذا مجبورم از خیلی‌ها عبور کنم. هرکدام از خاطراتی که تحت عنوان تکلیف هرکسی مشخص شد، گوشمان به آژیر قرمز بود، هر بمب عمل‌نکرده یک تجربۀ جدید، کمی حرف‌های تخصصی، انواع روش‌های خنثی‌سازی، هنوز همان‌جاست، هرجا بمب بود ما هم بودیم، جایزه ویژه، روزه‌داری زیر بمباران، در کتاب هست یک دستاوردی در خود دارد ولی من از همۀ این‌ها عبور می‌کنم و به این قسمت از خاطره کسی سوارم نمی‌کرد می‌پردازم: «من و یکی از بچه‌ها رفتیم بالای سر بمب, دیدیم بمب رفته توی چاه توالت خانه. بمب حداقل هشت متر پایین رفته بود … باید اطراف چاه را می‌کندیم. ولی خیلی کار سختی بود. یک افغانی پیدا کردیم، گفتیم «ده هزار تومان بهت می‌دیم برو این قلاب رو ببند بهش». گفت «نمی‌رم.»؛ مجبور شدیم خودمان دست‌به‌کار بشویم؛
وقتی بمب را در آوردیم من آن‌قدر توی چاه توالت مانده بودم که بوی فاضلاب برای مشامم عادی شده بود. وقتی آمدم بیرون، همه از دور و برم فرار می‌کردند».

در بین خاطرات جذاب و هیجانی که در، همه‌ش بلوف بود، مردم عجیبی داریم، گروه شعار، بمب عراقی روی سر عراقی‌ها، انجام وظیفه مهم‌تر از هر کاری، خواندم، یک‌سری خاطرات غم‌انگیز هم به‌ چشم می‌خورد. مانند: «توی بیمارستان نیروی هوایی آقایی بود به اسم «افشار». کارش این بود که برای خلبان‌ها و خنثی‌سازها جنازه درست کند. چون بالاخره برای خانوادۀ شهید باید چیزی می‌داشتند که تحویل‌شان بدهند. مثلاً «علی نصرت» از بچه‌های ما بود که حین کار منفجر شد، اصلاً جنازه‌ای نداشت. فقط نازک‌نی دستش مانده بود. این را می‌دادند به افشار، افشار می‌گذاشت توی کفن و بقیه‌اش را مثل یک جنازۀ کامل درست می‌کرد. یک گروه هم بودند، کارشان این بود که نگذارند کسی این کفن را باز بکند.» که برگرفته از خاطرۀ یک‌قدم تا مرگ است.

از آنجایی که خاطرات توسط راوی به‌طور کامل توضیح داد شده است متاسفانه نمی‌توان قسمتی از آن را با شما به اشتراک بگذارم چون فحوای مطلب را کامل نمی‌رساند ولی برای نمونه قسمتی از خاطرۀ بین خودمان بماند، می‌پردازیم که بعد از خاطرات این‌بار هدفش مشخص بود، همۀ دنیا با ما می‌جنگید، موزۀ تمام‌عیار جنگ، قصۀ بمباران کرج، یک بمب آشنا، و اما بمب کرج…، چهره‌اش آشنا بود، خنثی‌سازی با ابزار دندان‌پزشکی، بجنب دیگه، قهرمان جهان، تا مدت‌ها حالم بد بود، قرار دارد: «خیابان خاوران توی یک فرش‌شویی بمب زده بودند و عمل نکرده بود. رفتیم بمب را در آوردیم. همه چیز درست بود ولی خرج کمکی آن را نزده بود. ما فرمی ‌داشتیم که باید بعد از خنثی کردن بمب پر می‌کردیم. توی فرم نوشته بود: چرا بمب عمل نکرده؟… گاهی وقت‌ها واقعاً دلیلی پیدا نمی‌کردیم. اوایل جلویش خط می‌کشیدیم و گاهی وقت‌ها هم می‌نوشتیم: خدا خواسته …  عمل نکردن این بمب‌ها طبیعی نبود.»

پس از دو خاطرۀ هرچیزی حساب و کتاب دارد و خاطرۀ این‌ که بمب نیست، به خاطرۀ، یک دعوای حسابی می‌رسیم که خیلی برایم جذاب بود: «کار به جایی رسید که جابری، رییس من، آمد و به سرگروه آن بچه‌ها گفت: «عزیزم، من و تو هر دو نظامی هستیم، یه نفری دستور می‌ده، ما اجرا می‌کنیم. تو برای چی این کار رو می‌کنی؟» آن طرف اصفهانی هم با مشت زد به کتف جابری … من این میله را برداشتم کوبیدم پسِ گردن این طرف. افتاد روی زمین. یک کلت برتا هم داشت. کلتش را در آوردم، کردم توی دهانش. همه با یوزی و کلاشینکف دور و بر ما ایستاده بودند. گفتم «فلان فلان شده، مردی بگو شلیک کنن، تو رو می‌ترکونم.» طوری کلت را کرده بودم توی دهانش که چند روز بعد که دیدمش، دندان‌هایش شکسته بود، روی گردنش هم از این گردن بندهایی بسته بود که برای ثابت نگه‌داشتن گردن می‌بندند.»

پس از عبور از خاطرات زیبا و خواندنی دنیای عجیب موشک، هر روز بهتر از دیروز!، جنگ نابرابر، آبگوشت سبز، هشت ساعت برای یک پیچ، من شما را دیده‌ام، حالش را گرفتیم، حسابش از دست ما در رفت، ماجرایی داشتیم، داشت سکته می‌کرد، می‌رسیم به خاطرۀ زیر سه‌دقیقه که قسمتی از آن به این شرح است: «تا نگاه کردم، گفتم این الان منفجر می‌شه … سریع پله‌ها را آمدم پایین. در را باز کردم که بروم بیرون. دیدم پشت در خانه پر آدم است. جمعیت غلغله بود … آن‌قدر شلوغ بود که با خودم فکر کردم این موشک الان می‌زند و همۀ این مردم نابود می‌شوند، من هم همین‌جور. راهی برای رفتن پیدا نکردم. مردد شدم، برگشتم بالا. توی همان چند لحظه فکر می‌کردم که دیگر واقعاً کارم تمام شد».

کار خدا بود، گریه فراموشم شده بود، موشک شیمیایی، ما موشک داریم، امان از تبلیغات، رسید اما دیر رسید، همۀ قصه را نگفته‌اند، نمی‌توانستی تکان بخوری، خاطره‌های رنگ ‌و رو رفته. نام مابقی خاطرات است. در آخرین خاطره یک جمله از راوی می‌باشد که شاید برای همۀ ما اتفاق افتاده باشد. خاطره‌ای غم‌انگیز: «جنگ برای من تمام شد، ولی خاطره‌هایش هنوز برایم مانده. گاهی وقت‌ها بعضی خاطره‌ها را که تعریف می‌کنم، آن‌قدر از ذهنم دور شده که فکر می‌کنم یکی این را برایم تعریف کرده و خاطره برای خودم نیست … رنگ‌ و روی خاطرات از ذهنم رفته. هر از گاهی هم یک قسمت از خاطرات از ذهنم می‌رود» و مدتی بعد از این خاطره بود که مرحوم شریفی‌راد در حین آماده‌شدن برای تصویربرداری بخش‌هایی از سریال «معراجی‌ها» به‌دلیل یک انفجار ناخواسته درگذشت.

***

یکی از نکاتی که در متن خیلی مشهود است و خود نویسنده هم به آن اذعان دارد، تغییرات کمی است که در متن داده شده؛ که البته با وجود حفظ اصالت متن از جذابیت متن کم می‌کند. ولی محتوای خاطرات به‌قدری جذاب است که این ضعف را پوشش داده. در کل بهتر بود خاطراتی که ذیل یک تیتر قرار می‌گیرند را با یک تقدم و تاخری به آن پرداخت و یک‌سری از مطالب را حذف کرد و یا به‌عنوان پاورقی از متن اصلی جدا کرد. که اینگونه جذابیت متن بیش از پیش می‌شد.

نکتۀ دیگری که حائز اهمیت است این می‌باشد که بیشتر اصطلاحات تخصصی و بیگانه که نیاز دارد در پاورقی دربارۀ آن‌ها توضیح داده شود صرفاً واژۀ انگلیسی آن نوشته شده است و توضیحی ندارد.

و نکتۀ سوم که به‌چشم می‌خورد و بهتر بود تدوین‌گر آن‌ها را از روایت حذف می‌کرد این است که جملات تکراری در متن به وفور یافت می‌شود. برای نمونه در خاطرۀ یک عمر معلمی بارها به این نکته که: «من تدریس می‌کردم و اگر تدریس نبود به خنثی‌سازی بمب مشغول می‌شدم» در شکل‌های گوناگون تکرار شده و یا در صفحات دیگر کتاب جملاتی هست که عیناً چندین بار تکرار شده که زیبنده نیست.