منافقین در تمام ارکان نظام رخنه کرده بودند. ریاست جمهوری، قوه قضائیه، تمام دستگاه‌های اطلاعاتی-امنیتی، از جمله دادستانی انقلاب. یکی از نفوذی‌های سازمان در دادستانی فردی به نام کاظم افجه‌ای بود. … یک روز با اسلحه‌ای با خشابِ پر رفته بود دفتر آقای گیلانی. مدیر دفتر آقای گیلانی پرسید: «تو آمده‌ای اینجا چه‌کار؟» جواب داد: «آمده‌ام استخاره بگیرم.» سؤال کرد: «با یک اسلحه و دو خشاب پر برای استخاره آمده‌ای؟ برو پایین.» و از اتاق بیرونش کرد. در آنجا به او شک کردند، ولی شهید لاجوردی گفت فعلاً او را تحت‌نظر داشته باشید، ولی به او گیر ندهید. فردا یا پس‌فردا بود که طبق معمول فصل بهار تصمیم گرفتیم ناهار را در محوطۀ خارج بخوریم. نماز را به جماعت می‌خواندیم و بعد ناهار را می‌خوردیم. همه از جمله شهید لاجوردی و شهید کچوئی داشتند غذا می‌خوردند که افجه‌ای اسلحه‌اش را کشید و شروع کرد به شعار دادن. شهید کچوئی چون کاظم افجه‌ای را می‌شناخت به‌طرفش رفت و گفت: «کاظم! اسلحه‌ات را بینداز.» ولی او تمام تیرهایش را به شهید کچوئی زد.
کاظم افجه‌ای بلافاصله دستگیر شد. در تمام طبقات هم پر از متهم بود و نمی‌شد او را جایی برد. برای بردنش جایی نبود. تا اینکه به ذهن همه رسید برویم روی پشت‌بام. کاظم افجه‌ای به دروغ پایش را گچ گرفته بود که یعنی پای من شکسته است. سلاحش را هم داخل گچ جاسازی کرده بود. رفتیم روی پشت‌بام و شهید لاجوردی روی پای او نشست که او فرار نکند. برای یک لحظه فکر کردم نکند این گچ نیست و مواد منفجره است و این الان چاشنی آن را بکشد. علاقۀ عجیبی به شهید لاجوردی داشتم و علاقه‌ام کمی هم حالت افراط به خودش گرفته بود. رفتم و حاج‌آقا را بغل کردم و گفتم: «حاج‌آقا! خواهش می‌کنم بلند شوید. من نگران این گچ هستم که نکند گچ نباشد.» شهید لاجوردی خودش هم برای یک لحظه احساس کرد که نکند حرف من درست باشد و از جا بلند شد. کاظم افجه‌ای بلافاصله بلند شد و خودش را از طبقه چهارم پرت کرد پایین و درجا کشته شد.

 

مسعود کاظمیان اصفهانی
مسئول دفتر شهید لاجوردی و مسئول اسبق اطلاعات و تحقیقات دادستانی انقلاب