یکی از پرحاشیهترین برنامههایی که خیلی سروصدا کرد، برنامۀ چ مثل چمران بود. ماجرا از این قرار بود که آقای سلیم غفـوری، آن مـوقع از دخـتر و پسر چگوارا دعوت کرده بودند که بیایند ایران. از طرفی پیش خـودشان گفتند خیلی خب، اینها راهی ایران هستند، ما چهکار کنیم؟! یک برنامه بگذاریم در دانشگاه تهران. خلاصه با سجاد صفار و شورای سیاسی به تفاهم رسیده بودند که ما در دانشکدۀ فنی برنامه را برگزار کنیم.
منظورمان از چ چهکسی بود؟ چرا این اسم را گذاشتیم؟
چون برنامه را دانشکدۀ فنی و تالار چمران گذاشته بودیم و داشتیم میگفتیم چمران هم دقیقاً یک مبارز جهانوطنی بوده است. مثـل چ، چ هم کـه همان چگوارا است. برنامه هم تو تالار شهید چمران دانشکدۀ فنی بود و قرار شد آنها بیایند. همه شرایط برای برگزاری برنامه فراهم بود. منتها یک خطر وجود داشت و خطر این بود که این فضا همیشه دست چـپها بود و دانشگاه تهران هم آن زمان هنوز چپ داشت و یکخرده این فضـا پیش آمـد که نکند فضـای بـرنـامـه کمونیستی شود. از بدِ حادثه یک اتفـاق بد هم افتاد. سخنران برنامه را سعید قاسمی دعوت کرده بودند، حاج سعید آمد و شروع کرد حـرف زدن. حـرف زد، حرف زد، حرف زد و یکهو فضا را برد تو فضایی که آقا این اصلاً توحیدی بوده، این مبارزاتش در راه حق بوده، چگوارا اصلاً اعتقاد به خدا داشته. یک خاطـرهای از چگوارا یکی نقل کرده بود که مثلاً چگوارا تعریف میکرد که فلان جا در شب داشتم از دست آمریکاییها فرار مـیکـردم، یک نفر آتش روشن کرد، یکهو یـک شبحی آمد، یک سـایهای و بعد فـلان شد؛ خلاصه یک خاطرۀ اینشکلی. آقا حاج سعید این را ربط داد به خـدا و پیغمبر و اینکه اصلاً ملحد نبود و فلان؛ از این حرفها زد. خب برای دختر و پسر چگوارا هم ترجمه میکردند. حاج سعید اینها را گفت و آمد پایین، بعـد اینها رفـتند بالا. ایـنها رفتند بالا و گفـتنـد که: «مــا نمیدانیم این چیزهایی که از پدرمان نقل شد چیست! فقط اینقدری میدانیم که چ به خدا اعتقادی نداشت. چ فقط به یک پیامبر اعتقاد داشت و آن هم فیدل بود.» آقا این را گفت، این کمونیستهایی که در چمران برای برنامه آمده بودند شـروع کردند به دست زدن و تشویق کردن. بچههای ما هم صلوات فرستادند. خلاصه برنامه یـکخـرده برنـامۀ ملتهبی شد. دیگـر اینها هم حرفهایشان را زدند و برنامه که تمام شد، این کمونیستها یک سرود کمونیستی داشتند، شروع کردند این را با هم خواندن و سالن را ترک کردند. آن روز ما خیلی پنچر شدیم. یادم هست که من آمدم دیدم که بچههای شورای سیاسی، پنچر نشسـته بـودند روی این پلههای ورودی دانشکدۀ فنی. گفتم: «بابا عیب ندارد، بـلنـد شـوید»، ولی این باعث شد که خیلی باب طعنه و کنایه روی ما باز شود، یعنی مثلاً بچههـای انجمن آمدند و گفتند که: «گفتیم به شما برنامه کمونیستی نشود. خراب کردید».
روایت مهدی مقامفر
ثبت ديدگاه