صدای آخ و اوخ از اتاق پرستاری آمد.
ماسکم را زدم، رفتم سمت صدا.
مرد مسنی که از چشمهای بادامیاش و پیراهن شلوار محلی تنش معلوم بود که افغانستانی است، زیر دست پرستار ما که برای پیدا کردن رگش تلاش میکرد، آخ و اوخش بلند بود.
زیر چشمهای گود و تیرهی پرستار، خستگیِ شیفت کرونای دیشب را به یادم آورد. چشمانش به زور بیدار بود.
دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم:
بده من هم سعیم رو بکنم، مثل اینکه بد رگه.
حالا وقتش بود که از تجربیات دیداریام که در بیمارستان عراق کسب کرده بودم، استفاده کنم. چند باری شاهد تزریق سرم و آمپول بودم.
گارو را محکم دور بازوی مرد افغانستانی بستم. چند ضربهی آرام روی بازویش زدم و رگ را لمس کردم و سوزن را داخلش فرو کردم.
مرد نفس راحتی کشید و گفت:
آقای دکتر چرا زودتر نیامدید، این شاگردت پوست ما را کنده کرد.
خندیدم و رفتم توی اتاق خودم…
پشت میز نشسته بودم و مشغول بررسی پرونده ها…
در باز شد.
دو مرد افغانستانی داخل آمدند.
چشمهای بادامیشان از تعجب گرد شدهبود، به عبای روی دوشم اشاره کردند؛ شما مگر دکتر نیستید، ما آمدیم از دکتر مهدوی تشکر کنیم.
خندهام گرفته بود.
مرد افغانستانی در ادامه گفت: شما دیروز سرم مرا زدید.
آن یکی هم گفت: آن روز دندان مرا هم کشیدید.
گفتم: دندان شما را دندان پزشک ما لق کرده بود منتها زور زیاد میخواست که من حریفش شدم.
بفرمایید بشینید.
شما پیراهن بلند مرا تنم دیدید و ماسک و دستکش فکر کردید دکترم.
من مهدوی هستم مدیر درمانگاه؛ خواستم کمک کنم که بیشتر از این اذیت نشوید.
هر سه باهم زدیم زیر خنده…
روایت فخرالدین مهدوی
مدیر درمانگاه
کادر درمان – کرمان
ثبت ديدگاه