کتاب «آرزوهای دست ساز» با تحقیق و تدوین میلاد حبیبی از انتشارات دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی (راهیار) به چاپ رسیده است که تا به امروز ۴ نوبت تجدید چاپ شده و ۶هزار۵۰۰ نسخه از آن راهی بازار شده است. این کتاب در ۱۴ فصل و بعلاوه منابع، ضمیمه و یادداشت ناشر، در ۱۸۴ صفحه به رشته تحریر درآمده است. آرزوهای دست ساز در چهارماه و در ۲۵ ساعت مصاحبه با مدیر عامل و هیئت مدیره یک شرکت دانش بنیان به مرحله تدوین رسیده است. راویان این کتاب آقایان حسین توحیدی، محمود نوغانی، علیرضا سجودی، محمد امین کاویانی، حامد امینی و حمید کاظمی هستند. یکی از نقاط قوت این اثر نحوه تدوین است که به جذابیت متن و حفظ انسجام متن کمک شایانی کرده است. داستان آرزوهای دست ساز از زبان یک کارآموز که برای گذراندن کارآموزی خود وارد شرکت شده بیان می شود. لذا نویسنده سعی کرده است روایتی داستانگونه ارائه دهد.
این کتاب روایت داستانی از شکل گیری شرکتی دانش بنیان در حوزه فناوری های الکترونیکی و کامپیوتری است که روایتِ پیشرفت و تجربه زیسته ای از جنبش دانشجویی را به قلم کشیده است که اختراع دوربین ثبت تخلّفات راهنمایی و رانندگی یکی از معروفترین اختراعات آن است. آرزوهای دست ساز؛ شروع فصل جدیدی از تاریخ نگاری انقلاب اسلامی در قالب تاریخ شفاهی پیشرفت است؛ که در این زمینه از تاریخ شفاهی، یعنی تاریخ شفاهی پیشرفت، اولین کار محسوب می شود. پیشرفت در دل جمهوری اسلامی ایران و انقلاب، انقلابی که بیگانگان سعی در اثبات عدم کارآمدی و به بن بست رسیدن آن دارند. اما در این کتاب می خوانید که چگونه تعدادی دانشجو بر خلاف فضای رخوت انگیز و ناامید کننده دانشگاه، با انبوه تبلیغات رسانه ای و موج غرب گرایی در دانشگاه
می توانند اهداف و آرمان های خودشان را دنبال کنند و با وجود انواع مشکلات و سختی ها به موفقیت برسند. لازم به ذکر است که این کتاب مورد توجه برخی اساتید مهندسی برق و فنی دانشگاه های معتبر کشور نیز قرار گرفته است.
قبل از پرداختن به فصول این کتاب این اثر تقدیم شده است به شهید مصطفی احمدی روشن با این جمله زیبا«تقدیم به مصطفای نسل ما؛ دانشمند نخبه، جهادگر جوان، مومنِ انقلابی؛ مصطفی احمدی روشن».
داستانهای کتاب جذابیت زیادی دارد و هر فصل تقریباً به یک بُنبست و شکست ختم شده و به چارهاندیشی کُنشگران در فصل بعد توجه شده است و مدام خواننده در تعلیق میماند که چه خواهد شد و چگونه بر این مشکل غلبه میشود.
در فصل اول که با نام پیشواز شروع شده است، اشاره به معرفی اجمالی شرکت و چگونگی راهیابی کارآموز به شرکت دارد و همچنین شمای کلی از راه نیز به قلم میکشد. در قسمتی از متن آمده است که «ما بودیم و برهوت بیآب و علفی که هیچ جنبندهای در آن نبود. من ابراز تهی میکردم و آنها بر سخت بودن کار تأکید میکردند. آقای مدیرعامل نگاهی به دکل دوربین وسط جاده کرد. لپ تاپش را باز کرد و صاف نشست روی خاک و خلهای کنار جاده و شروع کرد به کارکردن با لپ تاپ. خیلی سعی میکرد گرد و خاک داخل سوراخ سنبههای لپ تاپ نرود، اما فایدهای نداشت؛ گرد و خاک سمجتر از او بود و او سمجتر از بقیه بچهها».
ناسازگار و بازیگوش نام فصل دوم این اثر است که به خلقیات و روحیات حسین توحیدی، مدیرعامل شرکت پرداخته است و معرفی او از تولد تا دانشگاه را به قلم کشیده است. که نقطۀ عطف تمام کودکی و نوجوانی حسین، بازیگوشی و درس نخواندن بود. در قسمتی از این فصل به یکی از بازیگوشیهای حسین پرداخته است که به این شکل است: «ایدهای که به ذهنم رسید این بود که سرکلاس آتشبازی مختصری راه بیندازیم. نقشه را خودم کشیدم و تعدادی از بچههای کلاس هم کمک میکردند. نقشه این بود که داخل میز معلم بمب دستی کار بگذاریم، تا هم معلم حالش جا بیاید و هم حالوهوای کلاس عوض شود. چند ماه این طرف و آن طرف را گشتیم. دست آخر از بازار چهارشنبهسوری مقداری باروت گیرمان آمد. برای منفجر کردن بمب از راه دور باید فکری می کردیم. سرکلاس فیزیک و حرفهوفن چیزهایی از حسگرهای حرارتی شنیده بودم».
فصل سوم با عنوان رفاقت و رقابت به سراغ محمود که نایب رئیس شرکت است رفته. محمود برعکس حسین درس خوان و سربهزیر بوده است. و اوج رفاقت این دو را در این قسمت میبینیم: «علاوهبر ضربوزور مدرسه، محمود هم که دلش نمیخواست حسین از قافلۀ کنکور جا بماند، مرام گذاشت و در قدوقواره رفیق واقعی، در درس خواندن کمکش کرد. حسین هم پابهپای او پیش آمد؛ تا جایی که در کنار هم به قطب تستزنی و حل مسأله تبدیل شدند. بچههای کلاس، سؤالهای سخت و مشکلشان را از آنها میپرسیدند و آنها ناخواسته با تستهای سخت آشنا میشدند و روزبهروز آمادگیشان برای کنکور بیشتر میشد».
در فصل چهارم به یک دوراهی میپردازد که هر دانشجویی که در یکی از دانشگاههای معتبر کشور درس خوانده حداقل یکبار به آن فکر کرده است و آن مهاجرت است. قسمتی از کتاب خیلی زیبا به این موضوع پرداخته است: «بچههای دانشگاه یکییکی ویزایشان را مهر میکردند و میرفتند به سمت سرزمین فرصت ها! نه خبری از دیروز مملکتشان داشتند، نه شناختی از امروز و نه حتی اضطرابی برای فردایش. میرفتند مثلاً به بشریت خدمت کنند. آنها پای سفره مردم این مملکت بزرگ شده بودند، اما در بزنگاه مفید بودنشان، هوای خدمت به بشریت به سرشان زده بود. اما واضح بود که خدمت به بشریت بیشتر رنگ و طعم بهانه داشت». اما شاگردی استادی چون شهید علیمحمدی و آشنایی با دفتر بسیج، مسیرش را مشخص کرد. عنوان این فصل دانشکدۀ فیزیک است.
در فصل پنجم که دفتر بسیج نام دارد، به سرگذشت علیرضا که رئیس هیئت مدیره است پرداخته و نحوه آشنایی او با حسین توحیدی و ورودش به بسیج را شرح میدهد. «حسین و علیرضا هدفشان از ورود به جایی مثل بسیج یکسان بود؛ به نوعی خواستند به تمام وارفتگی ها و ناامیدی ها و تنبلیها دهن کجی کنند و در فضای معمولی و تکراری دانشکده، به حد خودشان حرکت و جنبشی تولید کنند. این تفاهم فکری آنها را به خوبی با هم جفت و جور کرده بود. طبیعی است که در هر جمع همفکری باید از نظر ظاهری، اخلاقی و رفتاری، تناسب وجود داشته باشد. چه بسا همین هماهنگی و تناسب است که سبب دوام و اقوام رابطه ها می شود».
شورای صنفی نام فصل ششم است که به سراغ یکی از اعضای هیئتمدیره به نام محمدامین کاویانی رفته و از دورانی میگوید که محمدامین در سن کودکی علاقۀ وافری به ابزار آلات داشته و از دروس تئوری گریزان بوده است تا بعد از قبولی در رشتۀ فیزیک دانشگاه تهران با حسین توحیدی آشنا میشود که قصد دارد به همراه علیرضا سیستم صوتی آمفی تئاتر دانشکده را بازسازی کنند. بعد از آن با همدیگر وارد کارزار انتخاباتی شورای صنفی دانشکده شده و بعنوان نفرات اصلی وارد آن میشوند که علت اینکار به گفتۀ آقای کاویانی: «گرچه فعالیت در بسیج برای بچهها اولویت داشت اما بنا به دو دلیل حضور در شورای صنفی هم برایشان ضروری بود. از طرفی، شورای صنفی و برخی تشکلها، جولانگاه افراد نامعتدل و مبهمی شده بود که با اغراض و امراض سیاسی در خوشبینانهترین حالت، دانشجویان بیطرف را به ابزاری برای پیشبرد اهداف خودشان تبدیل میکردند. این افراد مرموزانه هر کاری را پیگیری میکردند به جز امور صنفی دانشکده. از طرفی هم بچهها به دنبال بستری بودند که بتوانند در دانشکده کارهای بیشتر و مفیدتری انجام بدهند. ورود به شورای صنفی باعث میشد هم دستشان بازتر بشود و دامنۀ فعالیتشان را گسترش بدهند و هم میتوانستند افراد ناسالم و مرموز را به حاشیه برانند… هفت نفر شورای صنفی دانشکده را تشکیل دادند که در رأس آن محمدامین و حسین حضور داشتند». بعد از کلی کار مفید برای دانشکده موفق میشوند یک آزمایشگاه از دانشکده بگیرند و کارهای آزمایشگاهی خود را شروع کنند.
در جستوجوی ایده نام فصل هفتم است که بهنظر بنده مهیجترین فصل این کتاب است که اینگونه آغاز شده است:«حسین و علیرضا و محمدامین، دانشکده را مثل موم در دستشان گرفته بودند. علیرضا مسئول بسیج بود. محمدامین دبیر شورای صنفی بود…» کارهای مختلفی را امتحان میکنند از ساخت موشک با لوله پولیکا گرفته تا ساخت نرمافزار همراه بانک، اما هیچکدام با موفقیت همراه نبود تا به ایدۀ یک دوربین مخفی به اسم چشم مردم رسیدند. حسین رسیدن به این ایده را اینگونه تعریف می کند: «برادر یکی از دوستانم تصادف کرد و فوت شد، اما خانواده اش نمیتوانستند اثبات کنند که طرف مقابل مقصر است. از اینکه نمیشد مقصر را مشخص کرد خیلی ناراحت بودند. یک بار هم یکی از همکلاسی هایم با عصبانیت به دانشکده آمد. توی خیابان ماشینی جلویش پیچیده بود و بعد از تصادف فرار کرده بود. این اتفاقات ما را به این ایده رساند که برویم دوربینی روی ماشین مردم بگذاریم تا بتوانند از جلوی ماشینشان عکس و فیلم بگیرند». اما با مشکلات و پیچ و خم های زیاد طرح خام خود را به یک طرح پخته به اسم دوربین سرعت سنج و ثبت تخلف خودرویی تبدیل کردند.
در فصل هشتم این سه دوست تصمیم به ثبت شرکت می گیرند تا بتوانند قرارداد را با ناجا ببندند. نفر چهارمی هم به نام محمود را که الکترونیک خوانده بود را به تیم خود اضافه کردند. در اوج مشکلاتی که در سر راه هر دانشجویی است به سمت بستن قرارداد با ناجا میروند. مشکلاتی از قبیل مشروطی و حتی اخراج از دانشگاه و سربازی، از طرفی هم ناجا هم برای بستن قرارداد برای ساخت نمونۀ اولیه سنگ اندازی میکند ولی باکمک شخصی به نام آقای کاظمی موفق به این کار میشوند. نام این فصل تأسیس شرکت است.
این فصل از حامد امینی میگوید که مسئول بازرگانی شرکت است. حامد هم مانند بقیه بچهها دورۀ نوجوانی پر شروشوری را گذارنده بود و بخاطر علاقۀ زیاد به شهید چمران هرطور بود خود را به دانشگاه تهران رساند. او از همان ابتدا با بسیج بود و بهدلیل پشتکار و فعالیتهای خود مسئولیتهای همچون مسئول بسیج دانشکدۀ فنی و معاون سیاسی بسیج دانشگاه تهران را در زمان دانشجویی خود تجربه کرده و بعد از فارغالتحصیلی، مسئول مرکز تحقیقاتی-پژوهشی کوثر میشود که زیر نظر بسیج فعالیت میکرد. مجتمع کوثر نام فصل نهم است که نقطۀ تلاقی بچههای شرکت تازه تأسیس با حامد بود. میزان پیشرفت و نحوۀ ورود حامد به این شرکت از زبان خودش شیرین است: «بچهها با ورودشان به مجتمع کوثر واقعاً با جانودل کار میکردند. به پشتوانه همان روحیۀ تسخیرکنندهای که داشتند، گروه برق و الکترونیک را در آنجا راهاندازی کردند. تحقیقاتشان سر و شکل منسجمتری پیدا کرد. ابتدای کار، یک اتاق داشتند. یک اتاق را کردند دو اتاق. دوتا اتاق را سهتا. همینطور در حال پیشروی و اشغال مجتمع کوثر بودند. تا جایی که خود من هم شدم عضوی از گروه».
پس از حل شدن مشکل تجهیزات و آزمایشگاه، مشکلات خیلی بزرگتری که در محاسبات گروه نمیگنجید گریبانگیر گروه شده بود که محمدامین اینگونه روایت میکند: «باوجود اینکه تحریم بودیم، اما بهراحتی از دل اروپا و آمریکا قطعه آوردیم، … ولی در ایران چنین چیزی پیدا نمیشد. هیچوقت احساس تحریم از آن طرف نکردیم. مشکل اصلی ما، تحریمهای داخلی بود که دمار از روزگارمان در میآورد. با تحریمهای داخلی چه باید میکردیم؟ رانت و زدوبند و فساد و پارتی بازی و تنبلی و بیخیالی و بیاعتمادی را چطور باید دور میزدیم. از گمرک و ادارۀ مالیات بگیر تا کارفرما و آن کسی که مناقصه برگزار میکرد؛ اینها بیشتر از آمریکا و اروپا ما را تحریم میکردند. بارها پیش آمده بود با وجود تمام تحریمهای خارجی، جنسی را در عرض حداکثر دوهفته از اروپا میآوردیم پشت گمرکمان؛ اما بدون هیچ دلیل مشخصی، سهچهار ماه در گمرک گیر میکرد و ترخیص نمیشد.» ولی با همه این سختیها کار در حال پیشروی بود که برای بار چندم ناجا به فسخ قرار داد روی میآورد ولی با تدبیر بچهها ورق برگشت و کار ادامه پیدا میکند. و قرار داد ۶۰ دوربین را با گروه میبندد. البته در این فصل به جشنوارۀ خوارزمی هم اشاره شده که گروه به مقام اول دست مییابد و روحیه خوبی به گروه تزریق میشود. ورق برگشت نام فصل دهم از این کتاب است.
در فصل یازدهم به یکی دیگر از مشکلات این شرکت اشاره میکند و آنهم مشکل قضایی پیش آمده برای حامد بود و به تبع آن کوثر نیز تعطیل شد و ۵ ماه کار به تعویق افتاد اما خوشبختانه حامد تبرئه شد اما دیگر امکان بازگشت به کوثر نبود و مجبور بودند دنبال سرمایهگذار بگردند؛ در شرایطی که: «با بیرون آمدن از کوثر، حسین، محمود، علیرضا، محمدامین و حامد برای پروژه باید سرمایهگذار پیدا میکردند. در مخمصه بدی گیر افتاده بودند. زیر بار سنگین قرارداد، نه جایی برای کارکردن داشتند، نه پولی برایشان باقی مانده بود. گیرآوردن سرمایهگذار تنها راه نجاتشان بود. دیواری به قاعدۀ سد، مسیرشان را بسته بود، اما زیر بار این همه مشکل و دردسر، اهل شانه خالی کردن نبودند.» بعد از ناامیدی از یک سرمایهگذار، ناخواسته در مسجد دانشگاه تهران گره کار باز میشود و یک خَیِر میلیاردر قبول میکند که در این راه کمکشان کند ولی در راه، بچههای گروه که حالا تعدادشان به ۳۰ نفر میرسید با مشاوران سرمایهگذار که قصد سوءاستفاده از داراییهای او را داشتند به اختلاف خوردند و دوباره تعداد نفرات شرکت به همان ۵ نفر رسید و بعد از پروژه، ادامۀ همکاری با حاجآقای کاشانی (سرمایهگذار) قطع میشود و برای داشتن دفتری برای کار به سمت پارک علم و فناوری دانشگاه تهران میروند. و در این حین آییننامه جدیدی دربارۀ سربازی نخبگان ابلاغ شد و بچهها توانستند با پروژههای تحقیقاتی از مرحلۀ سربازی هم عبور کنند. نام این فصلِ پر از فراز و فرود، سرمایهگذار بود.
در فصل سنگلاخ شراکت که فصل دوازدهم است از تجربه بد شرکت در زمینه سرمایهگذار میگوید و تصمیم بچهها که دیگر قصد جذب سرمایهگذار برای کارهایشان نداشتند. بعد از قضیۀ دوربینهای ثبت تخلفِ رویِ خودرو تصمیم داشتند وارد فاز ساخت دوربینهای ثبت تخلف ثابت شوند و در این زمینه با شرکت صاپا همکاری و مشارکت کردند. در همین حین رئیس پارک علم و فناوری هم تغییر کرده بود و در مدیریت جدید پارک موفق شدند یک ساختمان سه طبقه در نزدیکی میدان انقلاب را با اتاق ۴۵ متری خود عوض کنند. در ادامۀ همکاری با صاپا با یکسری مشکلات مدیریتی مواجه شدند که در انتها منجربه جدایی از این شرکت شد.
در فصل سیزدهم –سورتر خیار– همانطور که از نامش پیداست گروه وارد فاز دیگری از کار میشود. در این فصل ابتدا به آقای رحیمی و کارآفرینی او برای خود و اهالی روستا خود را به قلم میکشد که از ایده برای یک تعاونی ساده تا کوتاه کردن دست واسطه به صادرات محصول به روسیه و اوکران رسیده بود. حالا دنبال این بود که بتواند محصولات صادراتی خود را با کیفیت بیشتری به خارج از کشور صادر کند. نحوۀ رسیدن به این ایده را اینگونه در کتاب میخوانیم: «فلش دوربین با مهندس رحیمی همان کاری را کرد که افتادن سیب با نیوتن. با خودش فکر کرد و دید در این سیاهی شب کسی در وسط جاده نیست که سرعتش را بسنجد و عکس بگیرد و بلافاصله جریمه کند. بنابراین به این نتیجه رسید که حتماً سیستمهای الکترونیکی این قدر قوی شدهاند که میتوانند پلاک ماشین را بخوانند. با خودش گفت حالا که دوربینها و کامپیوترها این قدر با عرضه شدهاند که میتوانند سرعت را تشخیص بدهند و پلاک را بخوانند، پس میتوانند ابعاد خیارها را تشخیص بدهند و اندازهگیری کنند.» که این کار را نیز بچهها با موفقیت انجام دادند.
و حال به فصل چهاردم رسیدیم که فصل آخر این کتاب شیرین است. شرکت متزلزل است و پس از هفت سال هنوز ثبات ندارد و کارکنان از آیندۀ شغلی خود اطمینانی ندارند ولی حسین اینگونه تصمیم خود را میگیرد: «برای رهایی از این مشکل، موبهمو عملکرد شرکتهای بزرگ دنیا را بررسی کردیم. با اساتید و متخصصانی که میشناختیم ساعتها بحث کردیم. در نهایت تصمیم گرفتیم که دیگر در این حد گل پسرانه و شتاب زده وارد هر پروژهای نشویم و زیر بار هر قراردادی نرویم. راهکارمان این بود که از حالت پروژهمحور بودن به حالت محصولمحور بودن، تغییر رویکرد بدهیم». بعد از پیچوخمهای زیاد موفق به ساخت محصولی با کیفیت شدند و نام آن را کارابین گذاشتن که در سرتاسر کشور در حال کار کردن است. در همین حین دوباره در جشنوارۀ خوارزمی شرکت کردند البته این بار در قسمت بین الملل که باز هم مقام اول را کسب کردند. کتاب با این صحبت آقای مدیرعامل تمام میشود: «دوران جنگ، پشت جبههها فقط نمینشستند دعا بخوانند و بگویند الهی صدام بمیرد؛ بلند میشدند و تیر میزدند. آن بلندشدن و تیرزدن، امروز این کار و تلاش و امیدواری است. ولی اینکه آن تیر بخورد به پیشانی دشمن، دست خداست. تکلیف ما این است بلند شویم، حرکت کنیم و تا میتوانیم با دقت تیر بزنیم؛ با تمام وجود بایستیم و از هیچ چیز نترسیم. وقتی این کار را با نیت درست و خالصانه انجام بدهیم، آن وقت است که به لطف و هدایت خدا همه کارها به نتیجه میرسد».
در قسمت ضمیمه هم به ترتیب به معرفی «دستاوردها و محصولات»، «تولیدات نمونه» و «طرحهای تحقیقاتی» پرداخته و در قسمت نهایی هم تصاویر مرتبط با موضوع را بههمراه روایتهای کوتاه در اختیار خواننده قرار داده است.
سیدحسین حسینی
ثبت ديدگاه