مدتی بود که مسئولیت زندان‌های زنان تهران را بر عهده داشتم و روز سه‌شنبه‌ای بود که من در حال بازدید از زندان قزل‌حصار بودم، آمدند گفتند که از بیت امام، حاج احمد آقا تماس گرفته و با شما کار داشته است او سفارش کرد سریع با او تماس بگیرید. حدود ظهر بود که این خبر را به من دادند، چون نگران شدم آمدم و به بیت زنگ زدم. گفتند که حاج احمد آقا برای نماز رفته است. گفتم پس به او بگویید که من تماس گرفتم اگر امری هست این‌جا (زندان) زنگ بزند، من الآن دارم از زندان بازدید می کنم. حدود ۱:۳۰ بعد از ظهر که از بند زندان به دفتر آمدم گفتند که از بیت امام، حاج احمد آقا تماس گرفته و پشت خط منتظر است. سریع خود را به دفتر رساندم، پس از سلام و علیک حاج احمد آقا پرسید: «تا کی آن‌جا هستید؟» گفتم: «تا عصر کارمان طول می‌کشد.» گفت: اگر به منزل بازگشتید با من تماس بگیرید، کاری پیش آمده و چون شما آنجا هستید نمی‌توانم الآن صحبت کنم، ممکن است پاسخ‌های شما دیگران را هم متوجه کند. با این صحبت احمد آقا نگرانی، دلهره و تشویش تمام وجودم را فراگرفت، دیگر با این دغدغه ذهن و تشویش خاطر، ادامۀ کار و بازدید برایم ممکن نبود، سریع به دیدارم فیصله دادم و به منزل بازگشتم. ساعت ۶ بعدازظهر خدمت احمدآقا زنگ زدم، پس از احوال پرسی گفتم: «نگرانم کردید.» گفت: «حضرت امام دارند نامه‌ای برای گورباچف می‌نویسند و دو نفر را هم برای ابلاغ پیام و نامه انتخاب کرده‌اند، شما و آیت‌الله جوادی آملی هستید. باید این مطلب به کلی مخفی بماند، تا این نامه به مسکو و گورباچف برسد.»

 

 

برشی از کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)
اثر محسن کاظمی