باب جدیدی در زندگی کاریام باز شد و من وارد شدم. مدتی گذشت. ورودی گزارشها خیلی زیاد بود تا اینکه یک روز رفتم و گفتم: «آقای لاجوردی! با این گزارشهای سیلآسایی که میآید و با نیرویی که من دارم اصلاً امکان پیشرفت کار نیست.» پرسید: «چقدر نیرو میخواهی؟» گفتم: «نیروی زیادی نمیخواهم. فعلاً دو نفر باشند کافی است.» گفت: «من فردا دو نیرو به شما میدهم». خیلی خوشحال شدم و گفتم حتماً به کارگزینی مینویسد که فردا صبح دو نیرو به من بدهند. صبح طبق معمول به دفترم رفتم و دیدم دو جوان وارد شدند و پرسیدند: «شما آقای اصفهانی هستید؟» گفتم: «بله». گفتند: «آقای لاجوردی به ما گفتهاند بیاییم و با شما همکاری کنیم». پرسیدم: «شما جدیداً استخدام شدهاید؟» دیدم آن دو جوان سرشان را پایین انداختند. پرسیدم: «چرا جواب نمیدهید؟» گفتند: «ما زندانی هستیم». پرسیدم: «زندانیِ چه هستید؟» گفتند: «جفت ما از نیروهای تواب گروه فرقان هستیم». پرسیدم: «میشود بگویید چهکار کردهاید؟» یکیشان گفت: «من موتورسوار ضارب شهید مطهری بودم». از آن یکی پرسیدم: «شما چطور؟» گفت: «من محافظ موتورسوار بودم». رفتم پیش آقای لاجوردی و پرسیدم: «نیروهایی که میگفتید همین دو نفری هستند که آمدهاند پایین، دفتر من؟» گفت: «آره». پرسیدم: «ولی اینها میگویند این کاره هستند». گفت: «بله، ولی توبه کردهاند». گفتم: «حاجآقا! دارند شهید مطهری را میگویند.» گفت: «توبه کردهاند. با آنها کار کن.»
روایت مسعود کاظمیاناصفهانی، مسئول دفتر شهید لاجوردی و مسئول اطلاعات و تحقیقات دادستانی انقلاب در دهۀ ۶۰
ثبت ديدگاه