کتاب عملیات فریب روایت شهید اسدالله قاضی از عملیات والفجر ۸ می‌باشد که به قلم مرتضی قاضی(برادر شهید) به رشتۀ تحریر درآمده و انتشارات روایــت فتح آن را به چاپ رسانده است. این کتاب یک بخش بسیار باارزش دارد و آن هم دفترچۀ خاطرات شهید قاضی است که تصویر هر قسمت از آن متناسب با روایت راوی آن بخش همراه شده است. دفترچۀ خاطرات شهید ساختارکلی کار را تشکیل می‌دهد و روایت‌ها و مصاحبه‌هایی که بیان شده حول موضوعات دفترچه می‌باشد. فهرست، دارای ۱۶ بخش به همراه مقدمه می‌باشد و نکتۀ خوبی که در ابتدای هر بخش دارد این است که غالباً عکسی که راویِ هرقسمت به همراه شهید گرفته در ابتدای بخش آمده است. مورد دیگر داستان این است که در هر روایت که شامل تصویر دفترچه شهید، روایت راوی آن‌بخش و نویسنده است، تفاوت بین روایت راوی و نویسنده به‌خوبی و با استفاده از تفاوت فونت‌ها جامه‌ی عمل بر خود پوشانده‌است.

یکی از مهم‌ترین بخش‌های کتاب تحت عنوان «اسدالله من» از زبان مادر شهید است که در برشی از آن مادر و برادر شهید برای خداحافظی و بدرقۀ شهید راهی سرخه که هم محل اعزام و هم منزل پدربزرگ شهید است می‌شوند و مادر اسدالله روایتِ به تاخیر افتادن اعزام شهید را بیان می‌فرمایند: «من و تو(نویسنده) رفتیم خانه بابابزرگ. زیر کرسی بودیم. بابابزرگ و ننه خوابیده بودند، اما من بیدار بودم. تو هم خوابیدی. صدای در زدن آمد. کی بود آخر شبی؟ رفتم در را بازکردم انگار دنیا را بهم دادند. اسدالله بود؛ بغلش کردم.

-چرا نرفتی مادر؟

-اعزام افتاد فردا. گفتن جا برای خواب نداریم. برین خونه‌هاتون. مامان امشب رو مهمونتونم.

ذوق کردم. یک شب هم یک شب بود. آن شب را زیر کرسی کنار من خوابید».

در قسمتی دیگر ازکتاب با نام «دسته خنده» به روایت علی عربی پرداخته شده است: «یکی دیگر از بچه‌ها که اذیتش می‌کردیم؛ عباسعلی فدوی بود. به شوخی صدایش می‌کردیم [عباس مندل]. یک‌بار عباسعلی از چادر رفت بیرون. عباسعلی ابراهیمی به من نگاهی کرد. صورتش پر از خنده بود. چشمکی به من زد و بلند شد. من هم آماده بودم. دویدیم پشت تانکر آب. بچه‌ها می‌خواستند برای دستشویی بروند، اول می‌رفتند آفتابه‌هایی که جلوی تانکر آب بود، پر از آب می‌کردند و با خودشان می‌بردند برای طهارت. آفتابه‌ها مشکی بودند، کمی آن‌طرف‌تر تانکر نفت بود. آفتابه نفت هم مشکی بود. سریع بدون آن‌که عباسعلی متوجه ما بشود، یکی از آفتابه‌های آب را برداشتیم و با آفتابه تانکر نفت عوض کردیم. عباسعلی عجله داشت. آمد طرف تانکر آب. فقط یک آفتابه جلوی تانکر بود، همان آفتابۀ ما. برداشت دید پر آب است. خوشحال دوید طرف دستشویی؛ بچه‌ها را خبر کردیم که بیاییند و شاهکارمان را ببینند. همه پشت در دستشویی منتظر ایستادیم که یک‌دفعه صدای فریاد عباسعلی رفت به هوا…».

بخشی دیگر از کتاب مربوط به روایت علی مکی است و آموزش غواصی بسیار پرفشاری که گذرانده‌اند. ایشان در رابطه با یکی از دوستانش روایت می‌کند: «آموزش غواصی که تمام شد، دیگر ندیدمش، من رفتم گروهان خودمان، فریدون هم رفت گروهان خودشان. شب عملیات هم پیدایش نکردم. دو سال بعد رفتم مشهد، آدرسش را پیدا کردم. درِ خانه را زدم. پیرمردی آمد جلوی در؛ پرسیدم: «حاج‌آقا منزل آقا فریدن این‌جاست؟»، گفت: «بله پسرم». گفتم: «هست؟» گفت:«نه» پرسیدم: «کجاست؟ مسافرت رفته؟» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «رفته یه مسافرت طولانی» گفتم: «کجا به سلامتی؟» گفت: «گلزار شهدا». این قسمت مسافرکربلا نام دارد.

جا دارد در این‌جا نکته‌ای را عرض کنم که معمولاً نویسنده با بیان خاطرات و خواندن دفترچۀ شهید برای اطرافیانش، آنان را به بیان خاطراتشان با شهید و موضوع مرتبط ترغیب می‌کند و در بخشی از قسمت جزیرۀ ناشناخته، گفت‌وگو با دو تن از دوستان شهید (علی عربی و حسین ایثاری) می‌باشد. با خواندن این بخش از دفترچه، آنان را به‌سمت بیان خاطرات می‌کشاند: «دعای کمیل را در آخرین شب جمعه که شب آخرین وداع بود با حال و شور وصف‌ناپذیری خواندیم. خدایا آیا این آخرین دعا و آخرین وداع و آخرین شب جمعه‌ای است که با عزیزانمان وداع می‌گوییم و آیا ما لیاقت این را خواهیم ‌داشت که بتوانیم گوشه‌ای از ایثارگری‌های این عزیزان را ببینیم.» و علی عربی و حسین ایثاری شروع می‌کنند به توضیحات و بیان ماجرا.

در بخشی دیگر از کتاب با عنوان سخت‌ترین شب که به گفت‌وگو و بیان خاطرات داوود فیض می‌پردازد  نویسنده سوالی را مطرح می‌کند: «ظاهراً اون شب یه نفر همراه اسدالله، اوسا باقر رو برده عقب. می‌خوام بدونم کی بوده؟» و شروع می‌کند به خواندن دفترچۀ شهید: «یکی از برادران که بی‌حال هم بود گفت من میایم. ناچاراً من با او دو نفری استاد را روی برانکارد خواباندیم. تجهیزاتم که سنگین بود گذاشتم. با یک اسلحه راه افتادم …».

داوود فیض گفت : «ماجرا داره، الآن برات تعریف می‌کنم» و شروع کرد: «از خواب پریدم خمپاره خیلی نزدیک‌مان خورده بود؛ درست پشت دیوار کانال … حسنعلی رمضانی دوتا حملِ مجروح دسته را صدا زد. گفت: «اوسا باقر رو ببرید عقب»؛ یکی‌شان گفت: «من نمی‌توانم ببرم.» همۀ کانال گل و لجن بود؛ راه‌رفتن توی کانال فوق‌العاده سخت بود، چه برسد به حمل مجروح … حمل مجروح دوم هم قبول نکرد. توی دلم خدا خدا می‌کردم که به من نگوید. یکی از بچه‌های گردان گفت: «من حاضرم ببرم.» اسدالله عقب برانکارد را گرفت. آن بندۀ خدا هم جلوی برانکارد. راه افتادند و رفتند. تقریباً نیم ساعتی از دوازدۀ شب گذشته بود که آن‌ها رفتند.

نویسنده در یکی دیگر از بخش‌های کتاب با آقای اکبر معصومیان به بازگویی خاطرات به‌صورت تلفنی می‌پردازد: «بچه‌ها گفتن شما توی اون عملیات سیزده تا تیر خوردید درسته؟ من اولش باورم نشد، گفتم با خودتون صحبت کنم» همچنین شهید نیز تصویر منطقۀ عملیات را به تخیل خودش رسم کرده که مرتضی قاضی ضمن گوش دادن به صحبت‌های حاج اکبر، به نقشه نیز نگاه می‌کند.

حاج اکبر هم شروع می‌کند: « … رسیدیم به تهِ کانال. آن‌جا یک معبر بود. زمانی‌پور فرماندۀ یکی از گروه‌های من بود. بچه‌هایش را فرستاد توی معبر، خودش هم آرپی‌جی برداشت و همراه چندتا از بچه‌های کادر گردان رفت لای نی‌ها که از پشت به سنگر عراقی‌ها بزند؛ ولی ازشان خبری نشد. ارتفاع نی‌ها بلند بود. اگر کسی زخمی می‌شد و لای نی‌ها می‌افتاد کسی پیدایشان نمی‌کرد … از کانال آمدم بیرون و رفتم توی معبر. می‌خواستم ببینم چه بلایی سرشان آمده … ساعت حدود هفت و نیم صبح بود. هوا روشن شده بود. بی‌سیم‌چی کنارم بود؛ بهش گفتم: «با عقب تماس بگیر و بگو آتیش بریزن این‌جا»؛ درخواست نیروی کمکی کردم. عراقی‌ها رگبار گرفتند طرفمان. همه‌ی بچه‌هایی که دور و برم بودند تیر خوردند و افتادند. ولی من هنوز سرپا بودم. به آرپی‌جی‌زن گفتم: «شلیک کن طرفشون»؛ تیر خورد به دست و پشتم. یک‌آن سرم گیج رفت. دیگر نتوانستم خودم را سرپا نگه‌دارم. افتادم زمین. چندتا تیر کالیبر‌ سبک به دست و پاهایم خورده بود، ولی نفهمیده بودم … تیربارچی پشت بدن من سنگر گرفت و تیراندازی می‌کرد. رسماً شدم سیبل عراقی‌ها … ». این قسمت جان‌سخت است.

در آخرین بخش کتاب با عنوان روضۀ آخر، تصویر سه صفحۀ پایانی دفترچه اسدالله آمده که شهید در لا‌به‌لای عملیات والفجر ۸ به بیان دل‌نوشته‌هایش می‌پردازد: «کجاست آن بیابان‌های فاو و مقتل شهیدانش که رفته و خاکش را بوسه زنم. کجاست بارگاه مولایشان حسین علیه‌السلام؛ آن مکانی که جان‌ها هدیۀ کوی اوست. ای عزیزان شما که این‌گونه در خاک‌وخون خفته‌اید پس چگونه بود غربت اباعبدالله و یاوران و فرززندانش که در زیر تیر و نیزۀ دشمن یاوری نداشتند … و چه حال داشت زینب (سلام‌ا…علیها) وقتی که در نعش برادر جای بوسه‌ای نیافت».

در پایان لازم می‌بینم چند نکته را به اطلاع خوانندگان محترم برسانم:

۱ـ با توجه به مطالب کتاب به‌نظر امکان‌پذیر بود جلد و تصویر بهتری برای کتاب انتخاب شود.

۲ـ به‌طور کلی همۀ بخش‌ها متناسب با دفترچه است اما در بعضی از بخش‌ها ارتباط خوبی بین مطلب دفترچۀ شهید و روایت راوی وجود ندارد.

۳ـ در پایان کتاب هم تصاویر یادگاری شهید با خانواده و دوستان و همرزمان ضمن توضیحات مختصر، حسن‌ختامی خوبی برای کتاب می‌باشد.

به امید گوشه چشمی از مادر شهیدان …

ابوالفضل اناری