«روزی که شهید شدم» شرح زندگی‌نامۀ داستانی جانباز شهید حسین حسن‌زاده نمین است که توسط ابوالقاسم وردیانی، در ۱۸۴ صفحه و در قطع رقعی نوشته شده است.این اثر به‌همت انتشارات «روایت فتح» در سال ۱۳۹۶ وبا تیراژ ۲۲۰۰ نسخه به چاپ اول و در سال ۱۳۹۸ و با شمارگان۱۱۰۰ نسخه به چاپ دوم رسیده است. کتاب حاضر، تاریخ‌شفاهی زندگی پرهیجان و درعین‌حال پررنج شهید حسین حسن‌زاده و روایت شهادت اولشان از زبان خودِ راوی است. ولی ایشان در ۲ آبان ۹۶ پس از تحمل چندین سال مجروحیت شیمیایی و قبل چاپ خاطراتش، به فیض شهادت نائل شد. وی متولد سال ۱۳۴۷ است و در کارنامه خود ۷۰ درصد جانبازی و ۱۳۸۰ روز سابقه حضور در جبهه‌های حق علیه باطل را داشت. یک‌بار در سه‌راهی شهادت، در منطقه شلمچه مورد اصابت مستقیم گلوله توپ قرار گرفته بودند که تا مرز شهادت پیش رفت و کتاب «روزی که شهید شدم» خاطراتی از زندگی این شهید بزرگوار است که در دوران حیات وی توسط خودش بیان شده است.

این کتاب دارای طراحی جلد استثنایی می‌باشد. بطوری که جلد طلقی آن از روی جلد مقوایی جدا می‌شود و همۀ مشخصات کتاب بر روی طلق طراحی شده است که اگر این طلق از بین برود هیچ اثری بر روی جلد برای شناسایی نمی‌ باشد.
نکته حائز اهمیت دیگر این کتاب، مشخص نبودن تعداد ساعت مصاحبه است و همچنین یک مقدمه کوتاه که هیچ مشخصه‌ای و اطلاعاتی به خواننده از جریاناتی که بر محقق و راوی گذشته، نمی‌ دهد.
خواننده بدون در دست داشتن فهرست و بی مقدمه وارد حال و هوای جنگ می‌ شود و با گذشته راوی در این داستان آشنا می‌ شویم که خود این موضوع به جذابیت داستان می‌ افزاید.

در ابتدای داستان راوی به شخصیت و خلق‌وخوهای خانواده خود اشاره می‌کند و در ادامه به چگونگی اعزام خود به‌صورت پنهانی در زمانی که تازه وارد مقطع دبیرستان شده بود، می‌‌پردازد:«فکری به سرم زد. چفیه را تند از دور گردنم باز کردم و بستم به سرم تا شناخته نشوم. رفتم نزدیک بسته‌های بار. شاگرد راننده کارتنی را برداشته بود و داشت می ‌برد داخل اتوبوس. یک بسته را برداشتم و راه افتادم. رسیدم جلوی در اتوبوس. صدایم را انداختم در گلویم: برین کنار برادرا، دیر شده ها. رزمنده‌‌ها که صف بسته بودند و یکی‌یکی داشتند از زیر قرآن رد می‌شدند تا سوار شوند، راه را برایم باز کردند … کارتن خیلی سنگین بود … آن را گذاشتم داخل بوفه و زود نشستم»
پس از کلی مشقت و قبل از رسیدن به اهواز، در اندیمشک، راوی شناخته شده و قرار می‌شود بعد از رسیدن به اهواز او را برگردانند که با خوش‌شانسی در اهواز ماندگار شد اما در قسمت پشتیبانی. و یک خاطرۀ زیبا در اولین روز در اهواز:«گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا صدای تیراندازی و توپ و خمپاره را بشنوم، اما مثل اینکه خبری نبود. با خودم گفتم: نکنه جنگ تموم شده و دیر رسیدم؟ ای بخشکی شانس! … از یک بسیجی که داشت زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد، پرسیدم: ببخشین برادر، صدای تیر و تفنگ نمیاد! … گفت: صدا به اینجا نمیرسه. اهواز از خط دوره. خیالم راحت شد. پس هنوز جنگ تمام نشده بود».
دوباره در گریزی از خانوادۀ خود می‌گوید از قبل از انقلاب، از مذهبی بودن خانواده، از روضه و نماز و روزه و نذری. ولی نکتۀ حائز اهمیت این بود که پدر خانواده مخالف تظاهرات علیه رژیم بود. ولی حسین و برادرهای بزرگترش راه مبارزه را پیش گرفته بودند که یک نمونه‌اش:«شب، حسن و مهدی، مرا با خودشان بردند داخل انباری که تَه حیاط بود. دیدم تعداد زیادی شیشه خالی و پنبه و صابون آنجاست. گفتم: اینا چیه؟ حسن گفت: می‌خوایم کوکتل مولوتف درست کنیم. تو هم کمک کن. من هم با خوشحالی وارد کار شدم».
در هیاهوی کار در پشتیبانی و شوق دیدن خط، یک شب با آقای انیسی(مسئول اعزام رزمنده‌ها به جبهه از منطقه سکونت حسین) به خط می‌‌رود و بعد از آن با یک پیشنهاد خوب در تدارکات، زمینۀ اعزام نیروهای پشتیبانی را نیز به خط تسهیل می ‌کند.

در قسمت دوم و سوم داستان، به بازگشت حسین از جبهه اشاره دارد و توصیف حسین از خانه بزرگ و زیبایشان و اولین برخورد والدین بعد از سه ماه که حسین از جبهه باز می‌گردد:«پدرم با یک حرکت سریع از روی مبل بلند شد و به طرف من آمد. کاملاً غافل‌گیر شده بودم … مادرم سعی می‌کرد جلویش را بگیرد، اما زورش نمی ‌رسید. پدر همان‌طور که می‌زد، بازخواست هم می‌کرد … آن قدر کتکم زد که خسته شد. نشست روی مبل و عرقش را پاک کرد»؛ و بعد از آن به مدرسه خود می‌پردازد که با یک‌ونیم ماه غیبت وارد مدرسه شده بود و پس از سختی‌های بسیار موفق شد تا رضایت مدیران مدرسه را برای ادامۀ تحصیل جلب کند.

در قسمت چهارم داستان به تلاش‌ های حسین برای حضور مجدد در جبهه اشاره می‌کند و نگرانی‌های مادر که با این جمله فرزندش را نصیحت کرد:«با ناراحتی گفت: دوست دارم اگه می‌خوای مشدعلی(رفتگر محله) هم بشی، یه مشدعلی باسواد بشی». این حرف روی من خیلی اثر گذاشت. با خودم عهد کردم که در هر وضعیتی که باشد، درسم را بخوانم و رضایت او را جلب کنم». پس از یک دورۀ نظامی مجدد به منطقه و ستاد کربلا اعزام شد ولی این ‌بار با یک سال سن بیشتر و آموزش نظامی‌ای که دیده بود. این‌بار به جای پشتیبانی، او را به سه‌راهی جفیر نزدیک طلاییه می ‌فرستند. در این میان حسین به خاطرات کودکیش فکر می‌کند، به حفظ نیمی از قرآن. از شیطنت‌هایش با برادر که یک نمونه‌اش اینگونه است:«پدر خودش را رساند … مرا بغل کرد و انداخت داخل ماشین و برد بیمارستان سینا. آن‌جا هر دو پایم را گچ گرفتند … بعد شش هفته، گچ پاهایم را باز کردند. دوسه هفته بعدازآن ماجرا، وقتی که داشتیم با حسن بازی می کردیم، دوباره پای چپم شکست … مرا بردند بیمارستان سینا پیش همان دکتری که چند وقت پیش، پایم را گچ گرفته بود» و بعد خاطرۀ دیدارش با شهید همت را تعریف می‌کند.

در پاییز ۱۳۶۳ و بعد از پایان دوره در جفیر به طلاییه اعزام می شود و پس از رسیدن به منطقه، راوی از حال خودش می‌ گوید:«برای اولین‌بار ما را بردند پل طلائیه. آنجا دیگر خط مقدم بود؛ که آرزوی رسیدن به آن را داشتم. آسمان و زمین، آن‌جا برای من رنگ و بوی دیگری داشت. وقتی رسیدم آنجا بی‌اختیار زانو زدم. دلم نمی‌آمد پا روی خاک آنجا بگذارم. خاک را مشت کردم و بوسیدم. صورتم را گذاشتم روی آن و گریه کردم. بوی عشق می‌داد. بوی آسمان می‌داد. بوی نذری امام حسین(ع) می‌داد».
بعد از آن از پیوستن به تیم تامین می‌گوید و نحوۀ شهادت یکی از رزمندگان به نام ابوالفضل و بعد شناسایی مقر دشمن و کمک به عقب راندن آن. از ماموریتی می‌گوید ک بالاِجبار باید از سه‌راهی شهادت عبور کنند و بالاخره از زخمی‌شدن می‌گوید:« خمپاره بعدی خورد کنارما. حس کردم یک چیزِ داغ رفت داخل ران چپم. درد تمام تنم را فراگرفت. خرمی همان طور که گاز می ‌داد، داد زد: طوریت نشد؟ دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و گفتم: نه! نه! برو! برو! گرمی خون را که از بالای ران می ‌ریخت و از روی زانو و ساق پایم حرکت می‌کرد و در گتر شلوارم جمع می ‌شد، حس می‌ کردم». از درد چیزی نمی‌گوید تا در کار مشکلی پیش نیاید، ولی بعد از چند ساعت مقاومت، به بیمارستان انتقال پیدا می‌ کند و به‌خاطر این روحیه او را به گردان تخریب انتقال می ‌دهند. بعد از مجروح شدن به تهران می‌ رود و بعد از چند روزی استراحت به سفارش علی ‌آقا که یکی از افراد اطلاعات عملیات گردان بود، خود را به پادگان امام علی(ع) برای آموزش تخریب معرفی می ‌کند.

قبل از شروع عملیات کربلای ۵ به منطقه می‌رود و با حاج‌احمد همتی آشنا می ‌شود و در یکی از شب‌های قبل عملیات برای شناسایی با حاج‌احمد به خط می‌ روند و در حین کار یک غنیمت جنگی! هم بدست می آورند:«به حاج‌احمد گفتم:خیلی گشنمه.گفت:چیزی تو کوله‌ت نداری مگه؟ خندیدم و گفتم: چرا، اما هوس کردم از غذای عراقیا بخورم … فهمید که چه نقشه ای دارم. بیشتر بچه‌ها هیجان این‌جور کارها را دوست داشتند … رفتیم نزدیک ورودی سنگر، سرک کشیدم. عراقی‌ها مشغول خواندن و رقصیدن بودند و اصلاً حواسشان نبود … نگاه کردم، قوطی‌های کنسرو و نوشابه را بالای جعبه مهمات روی هم چیده بودند. با دست اشاره کردم، یعنی همین جا باش من رفتم تو».
در ادامه بعد از چندبار شناسایی رفتن به شب عملیات می ‌رسیم که راوی وصیت‌نامه خود را می‌ نویسد و چندی بعد عملیات شروع می‌شود. طی یک اتفاقی راوی بیسیم‌چی شهید کلهر، معاون لشکر حمزۀ سیدالشهدا می‌ شود و در حین همراهی با شهید کلهر ترکشی به پیشانیش می‌خورد و به دستور شهید از ادامه همراهی او می‌ ماند و بعد از چند دقیقه دوباره سعی می‌کند شهید را همراهی کند:«آرام و قرار نداشتم. خون زیر چفیه بند آمده بود و جای ترکش بدجوری می ‌سوخت، اما تمام فکر من این بود که زودتر خودم را به کلهر برسانم … دیگر نتوانستم تحمل کنم. بلند شدم و دویدم … دیدم یک‌نفر جلوتر با صورت افتاده روی زمین. خوب نگاه کردم. کلهر را از اُورکتش شناختم. دویدم و خودم را رساندم بهش. موهایش خونی بود. برش گرداندم. به من نگاه می‌کرد اما نمی ‌توانست حرف بزند. ترکش خورده بود پشت گوش راستش».
بعد از تحویل شهید کلهر به نیروهای بهداری، مبارزه را ادامه میدهد که برای بار دوم مجروح می ‌شود:« خمپاره سوت کشید. خودمان را انداختیم روی زمین. موج انفجار یکی از تیرهای چوبی را که نزدیک من بود، از جا درآورد و انداخت روی کمرم. خواستم خودم را از زیر تیر بیرون بکشم، دیدم پاهایم حرکت نمی کنند». راوی علاوه بر جراحات، شیمیایی هم شده بود ولی برای اینکه او را به عقب برنگردانند آن را پنهان می‌کند. در ادامه گریزی به کودکی خود میزند که برای خود در سن ۱۰ سالگی کلاس قرآن تشکیل می ‌دهد و شاگردان زیادی را نیز آموزش می ‌دهد.

بعد از کمی بهتر شدن او را به تهران می ‌فرستند و بهترین کاری که به نظرش می ‌رسید یعنی درس خواندن را دنبال می‌کند که یک پیشنهاد عالی او را دوباره راهی جبهه می ‌کند:«آقای عظیمی(مدیر مدرسه) وقتی اوضاع و احوال مرا دید، گفت: الان نمی‌خواد امتحان بدی. امتحانات خرداد بیا، هر نمره‌ای که گرفتی، برای ثلث اول و دومت هم می ‌ذاریم». و وقتی او برای امتحانات باز می‌گردد دیگر به‌عنوان بسیجی اجازۀ اعزام به او نمی‌دهند. اما این‌بار او با جهادسازندگی سعی در اعزام به منطقه را دارد و در اینجا با یکی از دوستان قدیمی روبه‌رو می ‌شود که فرمانده مقر جهاد سازندگی بود، حجت حاج ملاآقایی. همین رفاقت باعث می‌شود او مسئول دسته شود.
در یکی از شب‌ها که در حال کار بودند یکی از دوستانش به نام “استوار” شهید می ‌شود و صحنه شهادتش خیلی ناراحت کننده است و حسین تصمیم می ‌گیرد به دور از دید بقیه جنازه را به معراج شهدا ببرد ولی در آن جا جنازه را تحویل نمی‌گرفتند:« دلم خون بود. عصبی بودم. داد زدم: باید تحویل بگیرین! گفتند: به ما ربطی نداره و با دست اشاره کرد: به‌سمت جفیر. دویدم و رفتم از داخل وانت، کلاشینکوف را برداشتم … گلنگدن را کشیدم و جلوی ستاد معراج شهدا را به رگبار بستم. همه بچه‌های معراج ریختند بیرون. داد زدم: تحویل می‌گیرین یانه؟ هزارتا کار توخط مونده، شما کارشکنی می کنین!»
در یکی از شب‌های دیگر بعد از انجام کار، در برگشت و در تاریکی شب با یک ماشین دیگر تصادف می‌کنند، که همین علت باعث اتصالی سیم‌کشی ماشین و روشن‌شدن چراغ‌ها می ‌شود و همین باعث می‌ گردد که ماشین توسط عراقی‌ها شناسایی شده و به آن‌ها شلیک کنند. در ادامه که نقطه عطف زندگی راوی و داستان می ‌باشد و همچنین نام کتاب از اینجا اقتباس شده می ‌رسیم. که یکی از هم ‌رزمان راوی به او این چنین می‌گوید:« می‌برنتون بیمارستان امام رضا(ع) و پزشک اونجا می¬گه: کار هرنُه نفر تمومه … بچه‌های معراج هم همه‌تون رو می‌گردن و شکلات پیج می‌کنن و میذارن
توی یه کانتینر … قرار بود ساعت نه صبح بفرستنتون تهران. منم که کاری از دستم برنمی‌اومد. اومدم وسایلت رو جمع کردم و رفتم معراج شهدا تا باهات خداحافظی کنم. نزدیکای ساعت شش صبح بود که رسیدم معراج شهدا و سراغت رو گرفتم … روی پارچه نوشته بودن: شهید حجت‌الاسلام حسین حسن‌زاده نمین. سر پارچه را باز کردم. صورتت لت و پار شده بود … کرمانی هم اومد گوشه کانتینر وایساد. بدجوری گریه می‌کرد … بغلت کردم. صورتت رو چسبوندم به سینه‌ام و زار زدم. یه دفعه حس کردم تنت گرمه و خیلی ضعیف داری نفس می‌کشی. داد زدم: کرمانی بیا! بیا ببین حاجی زنده‌س؟».

مدتی بعد حسین به‌هوش می‌آید و رو به بهبودی می‌رود و پس از ترخیص از بیمارستان خانوادۀ وی قصد مهاجرت همیشگی به آمریکا را می‌کنند چون بیشتر برادران و خواهران حسین در آمریکا بودند. ولی حسین از همراهی خانواده سر باز می‌زند. حالا که او تنها شده بود دیگر اجازۀ کار کردن در جهاد و همچنین در بسیج را نداشت و نمی‌توانست به جبهه برود. با یک پیشنهاد خوبی مواجه می‌شود و آن هم مسئولیت انصار المجاهدین منطقه است. وظیفۀ او رسیدگی به خانواده معلمینی بود که در جبهه بودند.
در ادامه از شهادت حجت ملاآقایی می‌گوید و از کنکور دادن و قبولی در رشتۀ میکروبیولوژی دانشگاه شهید بهشتی و همچنین از پایان جنگ و قطعنامه ۵۹۸٫

در قسمت آخر که به دوران بعد از جنگ می‌پردازد به ماجرای دوباره کنکور دادن اشاره می‌کند و این‌بار داروسازی قبول می‌‌شود ولی باز ثبت‌نام نمی‌کند و سال سوم که کنکور می‌دهد رشته مورد علاقۀ خود را قبول می‌شود، پزشکی شهیدبهشتی. پس از مدتی انتقالی می‌گیرد و به قزوین می‌ رود تا وقت بیشتری برای درس بگذارد طوری که:«رنگ همه پریده بود. صدای دکتر در کلاس پیچید: … این چه وضع درس خوندنه؟ بعد سرش را با حالت خاصی تکان داد، یعنی: متأسفم براتون. به‌غیر از دو سه نفر که دوازده و سیزده گرفته بودند، بقیه نمره‌ها زیر یازده بود. یک دفعه مکث کرد. نگاهش در کلاس چرخید و پرسید: حسین حسن زاده نمین کیه؟ بلند شدم و ایستادم. بچه‌ها همه برگشتند و به من نگاه کردند … به من خیره شد و گفت: «تو اولین نفری هستی که از من بیست گرفته. آفرین».
از چهار ترکش چشمش می‌گوید که آخر با تخلیه‌کردن چشمش، آن‌ها را در می ‌آورد. از ادامۀ تحصیل در آمریکا که همزمان زخم‌های بدنش را هم توسط پزشکان آمریکایی معالجه می‌کرد، می‌گوید.
بعد از بازگشت از آمریکا به ماجرای ازدواجش می ‌پردازد که به‌وسیله برادرش محمود اتفاق افتاد. از باز کردن یک مطب تا تصمیمش برای ساخت یک درمانگاه خیریه می‌گوید که به مشکل خورده بود تا:«یک شب سید بزرگواری به خوابم آمد. صورتش چنان زیبا و نورانی بود که با دیدنش تمام دردها و مشکلات از یادم رفت. با مهربانی دست زد به پشت من و گفت: «این کاری رو که داری انجام میدی، رهانکن پسرم … به آقای شریعتی در قم زنگ زدم و گفتم: … من به همچین خوابی دیدم … گفت: … ظهر با من تماس بگیرین تا تعبیرش رو براتون بگم. ظهر … پیگیر ماجرا شدم. گفت: اون آقایی که شما در خواب دیدی، امام سجاد(ع) بوده و کاری که شما داری انجام میدی، به‌زودی به سرانجام می‌رسه».
در آخر هم از موارد نادری که در پزشکی برایش پیش آمده بود، می‌گوید تا تولد فرزندانش و کتاب را این‌گونه به پایان می‌رساند:«گاهی از من می‌پرسند: چرا برای تجدید قوا به آمریکا نمیری و مدتی پیش پدر و مادرت نمی‌مونی؟ می‌گویم: «من همین‌جا و در کنار مردم خودم … تجدید قوا می‌کنم. دوست دارم همین‌جا بمیرم و همین‌جا کنار دوستان و هم‌رزمان شهیدم و در خاک کشور خودم دفن بشم».

 

سیدحسین حسینی