گاهی اوقات که دانشگاه بودم، توفیق بود و می‌رفتم مسجد دانشگاه برای نماز. نماز مغرب خیلی خلوت بود. به‌زور به بیست نفر می‌رسید. من بلندگو را برمی‌داشتم و فی‌البداهه هر اذانی که می‌آمد، می‌گفتم. یعنی واقعاً با برنامه‌ریزی نبود. چهار ماه و نیم این بداهه‌گویی بود. تقریباً هی بداهه، هی بداهه، هی بداهه، تا به این اذان [انتظار] رسید؛ ایستاد روی این. من دیگر نتوانستم فردا شب و شب‌های بعد یک چیزِ دیگر بگویم.
من دیگر نمی‌توانم مثل آن فایل اذان که با آن خلوص گفتم را مجدد بگویم. چون الان هر کاری هم بکنم در ذهنم است که شاید یک عده خوششان بیاید. ولی آن‌موقع، اشهد بالله، به اینکه کسی خوشش بیاید، فکر نکرده بودم؛ برای دل خودم گفتم.
یک بار نشسته بودیم در دفتر مسجد دانشگاه، یکی از این بچه‌ها گفت به نظرم اسمش را انتظار بگذاریم. در همین گپ‌وگفتن‌ها بودیم که گفتم قشنگ است. این‌جوری بود که این انتظار شکل گرفت. تقریباً چهار سال از اذان گذشت و ما فهمیدم که نه، انگار یک خبری هست.

آرام‌آرام تبدیل شده بود به اذان وداع اعتکاف. من اذان می‌گفتم و بچه‌ها گریه می‌کردند. روز آخرِ اعتکاف که آقای حدادیان به من گفت اذان بگو، این را هم گفت: «من به دوستان گفته‌ام که اذانی را می‌شناسم که مردم با آن بیشتر گریه می‌کنند تا با روضۀ من». بچه‌ها زمانی که می‌خواهند خداحافظی کنند، می‌گویند: «این اذان را بگو»؛ و دیگر آنجا واقعاً روضه برپا می‌شود. این اتفاق از آن رزق‌های عجیبِ الهی است که تا الان برای من خیلی برکات عجیبی داشته است.